۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

وصیت نامه رجاله

سلام به تمام اهالی منزل و فامیل

و من دوست دارم که در این وصیت نامه برای اولین بار در طول زندگی آن طور که دوست دارم عمل کنم و نه آن طور که مجبورم. به همین دلیل به صورت تک تک مخاطب من قرار خواهید گرفت و من حرف دلم را به شما خواهم گفت.

و از تو شروع می⁢کنم ای پسر ارشد من که هم اکنون نشسته⁢ای و مثل کفتار زخمی به خواهرت و همسر چرتش نگاه می⁢کنی، که از بد روزگار در این مورد که او انسان بی خودی است همیشه با تو هم نظر بودم و به او هم خواهم رسید. اکنون که در ذهن خود می⁢گویی این⁢ها مرا بی پدرو مادر گیر آورده و می⁢خواهند اموال من را بالا بکشند به تو می⁢گویم که گه زیادی نخور، آن اموال را من از خواهران گوسفندم بالا کشیدم. همین. دیگر با تو سخنی نخواهم گفت چون حیف جوهر خودکار است که برای گوساله⁢ای چون تو حرام شود. خاک بر سر من زیرا تو قرار بود بوسه⁢ای بیش نباشی و این از سهل انگاری⁢های روزگار است.

و اما تو ای دخترم! همیشه این سوال ذهن من را مشغول خود می⁢کرد که مگر می⁢شود یک انسان بالغ و عاقل با آن قد دراز این قدر گاو باشد که از موجود زشتی مثل من خوشش بیاید؟ وقتی بچه بودی احساس می⁢کردم تو همیشه در کنار من خواهی بود و این احساسی بود که همواره همه به من می⁢گفتند که دختر برای پدر است و از این شر و ورهایی که انسانها به هم می⁢گویند. یادت می⁢آید که من ابتدا با ازدواج تو با شوهرت مخالف بودم؟ با خیلی⁢ها مشورت کردم و همه آنها گفتند این پسری که به خواستگاری تو آمده یک گاو تمام قد است، بعد از گرفتن آن مشورت⁢ها تو را به خاطر انتخابی که کرده بودی تحسین کردم، این بود که من به ازدواج شما رضایت دادم، آن روز بود که به این ضرب المثل به معنای واقعی کلمه رسیدم که میگویند کبوتر با کبوتر، گاو با گاو. انسانی که وقتی به او می⁢گویند دختر به مادرش می⁢رود، نمی⁢فهمد یعنی چه... وای مغز انسان چقدر میتواند پوک یاشد. حالا خودمانیم، تو هم به نه⁢نه⁢ی دیوانه⁢ات رفته⁢ای. مگر تو چه کسی بودی که ما نمی⁢دانستیم؟ بیچاره شوهرت نمی⁢داند بعد از این همه انتظار، و مالیدن جاهای حساس ما، وقتی پای ارث و میراث به میان بیاید جوابش یک شصت دست است و بس. و خداوند انسان را در مواردی گاو آفرید تا قوه طنازیش را به رخ دیگران بکشد، والا، روانیه یارو، دیگر نمی⁢توانم ادبی بنویسم چون دوست ندارم کسی از من چهره خشنی به یادگار داشته باشد. تو را هم به خدا می⁢سپارم و هرروز در این دنیا و آن دنیا آرزو می⁢کنم که ای کاش روزی به مخ نداشته⁢ات فشار نیاوری که یک وقتی گندش بالا بیاید که تو هم مثل نه⁢نه⁢ات دیوانه هستی و شوهرت یک چلغوز به تمام معناست.

و به تو میرسم ای همسر در گذشته⁢ی من، ای کسی که تنها کسی بودی که می⁢توانستی به من بفهمانی که چه موجود چرتی در درونم رشد کرده که باعث این شده که سر همه خواهرانم را کلاه بگذارم. تو مانند تخم مرغی شانسی بودی که از بد شانسی من درونش پوچ بود، مثل همین کله کچل من که یک در میلیون است. آن روز که برای خواستگاری به خانه شما آمده بودیم برادر پدر سوخته⁢ات همه چیز را در مورد تو به من گفت، از سیر تا پیاز، با جزییات کامل، فقط به من دقیقا آن چیزی که تو بودی را نگفت، این که حضرت عالی دیوانه تشریف دارید. چارلی چاپلین را یادت می⁢آید؟ وقتی گرسنه بود دوستش را مثل یک مرغ سوخاری می⁢دید. داستان من هم همین بود، برادر دیوث تو چه فهمیده بود توی مخ من چه می⁢گذرد، همه⁢اش از مال و اموال می⁢گفت. بعدها فهمیدم که برادرت در رودربایستی با ما گیر کرده بوده. دنیای عجیبی است. برادرت برای پاک کردن گندی که به زندگی تو زده بود، گند زد به زندگی من و من هم به تلافی... گند زدم به زندگی همه خواهرانم، ربطش را خودت پیدا کن. کم کم متوجه شدم که زندگی با تو به مانند جهنمی سوزان است که در میان سوختن به انسان فرصت استراحت داده می⁢شود، بچه اول، بچه دوم... مگر من چه کسی بودم که این قدر اعتماد به نفسم در مورد تولید کردن این توله⁢ها زیاد باشد؟ همه من را یک آدم زرنگ می⁢دانستند، ولی تو هر روز به من ثابت می⁢کردی که من یک خر کوچک بیش نیستم، سوزن اگر تیز بود، نخ در فیها خالدونش فرو نمی⁢کردند. وقتی تنها پسرمان را می⁢دیدم حسی عجیب داشتم. همان حسی که تو داشتی وقتی برادرت، که گند به زندگی تو زده بود، را می⁢دیدی، فقط فرقش در این بود که من باید از ما تحت کک، کشک می⁢گرفتم که پول خرج نشود و پسرمان مثل ریگ پول می⁢ریخت به پای... آخ آخ آخ...که دلش حال بیاید. تو زن خوبی بودی اما نه برای من، برای یکی مثل دامادمان که هنوز حتی نفهمیده که اشتباه کرده تا بلکه اشتباهش را تصحیح کند، ولی ببین من چه خوب از اشتباهات گذشته درس گرفتم، پیدا کردن کودنی مثل همین دامادمان کار کمی نبود.

راستی فامیل خوب خر سواری دادند به ما، دم همه⁢شان گرم. این بود وصیت نامه من برای شما، کون لق همه تان، رجاله

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

گوش های دختر

در دنيای جديدی که بيدار شده بود، محيط و وضع آنجا کاملا برای او غریب و دور بود، به طوری که بيش از زندگی رقت بار سابق خود به آن انس داشت. مثل اين که غربت انعکاس زندگی همیشگی او بود. يک دنيای ديگر ولی به قدری به او نزديک و مربوط بود که به نظرش مي⁢آمد به محيط اصلی خودش برگشته. در يک دنيای قديمی اما در عين حال نزديک⁢تر و طبيعی⁢تر متولد شده بود.

هواهنوز گرگ و ميش بود. يک پيه سوز سر طاقچه اطاقش مي⁢سوخت، چند رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود که بچه⁢های قد و نیم⁢قد، داغی تنشان را زیر آن برای خودشان نگه می⁢داشتند. جای یک جریان اشک مثل مسیر رودخانه⁢ای که در خشک شده بود روی صورتش مانده بود. با وجود این يک نوع اضطراب و هيجان مخصوصی در او توليد شده بود که شديدتر از فکر محو کردن آثار اشکی بود که دیشب ریخته بود، آن چند لخته خون کوچک⁢تر از آن بود که نمازش را باطل کند، وانگهی مدتها بود که منتظر بود دامن خدا به دستش بيفتد که خیلی حرف داشت برای گفتن. اين احتياج به نیایش برايش يک جور وظيفه اجباری نبود، هر وقت حوصله داشت نماز میخواند. زیاد در قید و بند حساب و کتاب با خدا نبود چون خدا قرض سنگینی به او داشت، وانگهی چه چيزی روی زمين ميتوانست برايش کوچکترين ارزش را داشته باشد. آنچه که زندگی بوده را از دست داده، امیدی به چیزی نداشت، تا بوده روزگارش همین بوده.

دقیق که شدم فهمیدم زنش، که او هم دختر حاج آخوند بود در گوشه اتاق نشسته بود، هنوز پارچه می⁢بافت، اما دیگر نه پارچه⁢ای از دروغ⁢های بامزه، آخر رجاله خودش شده بود یک پارچه⁢ی بزرگ پر از دروغ⁢های ننگین. این مرد، شوهر همان زن بود. یک شباهت⁢های دور و نزدیکی به پدرم داشت. بر خلاف پدرم، قدی کوتاه داشت، اما مثل او طبعی پاک داشت، مثل آینه.

یک احتیاجی در او پدید آمده بود، بيش از پيش محتاج بود که افکار خودش را به موجودی ارتباط دهد، به قسمت، به تقدیر، به سایه شومی که جلو روشنايی پيه سوز روی ديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که در ذهن مرد می⁢گذرد را به دقت مي⁢خواند و مي⁢بلعد، جوری که انگار او حتما بهتر از خودش مي⁢فهمد که در دلش چه می⁢گذرد. رجاله جلوی روشنایی پیه سوز کنار دیوار نشسته بود، تسبیح شاه مقصودی را که در دستش بود می⁢گرداند و جوری که انگار با پیه سوز حرف می⁢زد گفت: همه⁢اش دست تقدیر است، انگار یک دستی آن بالا هست که هر روز به ما می⁢گوید من و شما هیچ کاره هستیم، اصلا برنامه ما چیز دیگری بود، برای هر دختری آرزو است که پسری مثل پسر من به خواستگاریش برود، من که اصلا اهل این حرف⁢ها نیستم، گاهی با خودم می⁢گویم پسرم باید با خانواده آدم⁢های خیلی سطح بالا وصلت کند، اما او لنگش را کرده توی یک کفش که دختر شما را می⁢خواهد، من چند بار گفتم که این⁢ها با بدبختی دختر بزرگ کرده⁢اند، این⁢ها نمي⁢دانند کجا هستند؟ اين تکه آسمان بالای سرشان و آن چند وجب زمينی که رويش کشت و کار می⁢کنند هم مال کس دیگری است، اما کو گوش شنوا؟ جوان است، خر است، نمی⁢فهمد، ما را به زور برداشته آورده خواستگاری دختر شما، این شد که ما حالا اینجا هستیم.

رجاله انگار با پیه سوز حرف می⁢زد، بابا سبحان در فکر شراب تلخ زندگی خود بود که چکه⁢چکه در گلوی خشکش چکانيده می⁢شد. اين زندگی من است! پیرمرد در دلش زمزمه می⁢کرد، اما آیا این زندگی من بود اگر تو رجاله نبودی؟ من که همیشه شکسته و ناخوش، پيرمرد قوزی می بيند که موهای سفيد، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد . من ميترسم از پنجره اطاقم به

بيرون نگاه بکنم ، در آينه بخودم نگاه کنم . چون همه جا سايه های مضاعف

خودم را ميبينم - اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خميده ام

شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم - او ، چقد ر حکايتهايی راجع به ايام

طفوليت ،راجع بعشق ، جماع ، عروسی و مرگ وجود دارد و هيچکدام

حقيقت ندارد - من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام . من

سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمترين اثر از حقيقت

وجود خواهد داشت يا نه - اين را ديگر نمی دانم - من ن - در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم .

من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنيده ام و از بسکه

ديد چشمهايم روی سطح اشياء مختلفساييده شده - اين قشر نازک و سختی

که روح پشت آن پنهان است ، حالا هيچ چيز باور نمی کنم - به ثقل و ثبوت

اشياء بحقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم -نميدانم اگر انگشتانم را

به هاون سنگی گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم :آيا ثابت و محم هستی در

صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه.آيا من يک موجود مجزا

و مشخص هستم .؟ نميدانم - ولی حالاکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم .

نه ، آن (من) سابق مرده است ، تجزيه شده ، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد.

بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولی نميدانم بايد از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی

قصه و حکايت است . بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره آنرا قاشق قاشق

در گلوی خشک اين سايه پير بريزم .

از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايی که عجالتا در کله ام

ميجوشد ، مال همين الان است . ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد - يک اتفاق

ديروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثيرتر از يک اتفاق هزار سال

پيش باشد .

شايد از آنجاييکه همه روابط من با دنيای زنده ها بريده شده ، يادگارهای گذشته

جلو م نقش می بندد -گذشته ، آينده ، ساعت ، روز ، ماه و سال همه

برايم يکسان است . مراحل مختلف بچگی و پيری برای من جز حرفهای

پوچ چيزديگری نيست - فقط برای مردمان معمولی ، برای رجاله ها -

رجاله تشديد همين لغت را ميجستم ، برای رجاله ها که زندگی آنها موسم و

حد معينی دارد ، مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع

داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکی جاودانی گذشته

است ، در صورتی که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع

آب ميکند.

هر روز دو يابوی سيای لاغر -

يابوهای تب لازمی که سرفه های عميق خشک ميکنند و دستهای خشکيده

آنها منتهی بسم شده ، مثل اينکه مطابق يک قانون وحشی دستهای آنها

را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان

شده ؛ جلو دکان ميآوردن . مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش

ميکشد ، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خريداری ورانداز ميکند ، بعد دو تا

از آنها را انختاب ميکند ، دنبه آنها را با دستش وزن ميکند ، بعد ميبرد

و به چنگک دکانش ميآويزد - يابوها نفس زنان براه می افتند . آنوقت

قصاب اين جسدهای خون آلود را با گردن ها بريده ، چشمهای رک زده

و پلکهای خون آلود که زا ميان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش

ميکند ، دست مالی ميکند ، بعد يک گز ليک دسته استخوانی برميدارد تن

آنها را بدقت تکه تکته ميکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش

می فروشد. تمام اينکارها را با چه لذتی انجام ميدهد ! من مطمئنم يکجور

کيف و لذت هم ميبرد - آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را

قرق کرده و هميشه با گردن کج و چشمهای بيگناه نگاه حسرت آميز

بدست قصاب ميکند ، آن سگ هم همه اينها را ميأاند - آن سگ هم ميداند

که قصاب از شغل خودش لذت ميبرد !

کمی دورتر زير يک اطاقی ، پيرمرد عجيبی نشسته که جلويش بساطی

پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،

يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک

شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را

دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه

کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او

پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج

و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته

است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -

گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی

از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت

اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که

دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج

و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و

بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم

گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .

دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای

خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را

درميآورد.

اينها رابطه من با دنيای خارجی بود ، اما از دنيای داخلی : فقط دايه ام

و يک زن لکاته برايم مانده بود . ولی ننجون دايه او هم هست ، دايه هردومان

است - چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون

هردومان را باهم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من

اصلا ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت

مرا بزرگ کرد . مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای

همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم .

از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ، فقط يکی از اين حکايتها که

ننجون برايم نقل کرد ، پيش خودم تصور می کنم باشد - ننجون برايم گفت

که : پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ، هردو آنها يک شکل ، يک قيافه و

يک اخلاق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخيص آنها از يکديگر کار

آسانی نبوده است . علاوه بر اين يک رابطه معنوی و حس

همدردی هم بين آنها وجود داشته ، باين معنی که اگر يکی از آنها

ناخوش ميشده ديگری هم ناخوش ميشده است - بقول مردم مثل سيبی که

نصف کرده باشند - بالاخره - هردوی آ«ها شغل تجارت را پيش می گيرند و

در سن بيست سالگی بهندوستان ميروند و اجناس ری را از قبيل پارچه های مختلف

مثل : منيره ، پارچه گلدار ، پارچه پنبه ای ، جبه ، شال ، سوزن ، ظروف سفالی ،

گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند .

پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای

تجارتی ميفرستاده - بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی ،

رقاص معبد لينگم ميشود. کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لينگم

و خدمت بتکده بوده است - يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای ليمويی ،

چشمهای درشت مورب ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، که ميانش را خال

سرخ ميگذاشته .

حالا میتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ، يعنی مادرم

با ساری ابريشمی رنگين زر دوزی ، سينه باز ، سربند ديبا ، گيسوی سنگين

سياهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ، النگوهای

مج پا و مچ دستش ، حلقه طلايی که از پره بينی گذرانده بود ، چشمهای

درشت سياه خمار و مورب ، دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که

بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده - يک آهنگ ملايم و

يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته ميزده اند - آهنگ پر معنی که همه

اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر

و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز -

حرکات مقدس - بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده ، لرزشی بطول شانه

و بازوهايش ميداده ، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ، اين حرکات که

مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ، چه تاثيری

ممکن است در پدرم کرده باشد - مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او

که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ، بفهوم شهوتی اين منظره

می افزوده است - عطری که بوی شيره درخت های دوردست را دارد و

باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد - بوی مجری دوا، بوی دواهايی

که در اطاق بچه داری نگهميدارند و از هن ميآيد - روغن های ناشناس

سرزمينی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لابد بوی جوشانده های

مرا ميداده . همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده -

پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص - بمذهب

لينگم ميگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد

بيرون م يکنند.

من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد

ولی مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ، يکدل

نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند ، چون شباهت

ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند . همينکه قضيه

کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ، مگر باين

شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده

بمانند باو تعلق خواهد داشت.

آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک

مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد

طبيعتا فريا د ميزند ، آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگری را

نجات ميدهد و بوگام داسی باو تعلق ميگيرد.

قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسی خواهش

ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ، رقص مقدس معبد را بکند ، او هم

قبول ميکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات

پر معنی موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد - بعد

پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ مياندازند - عوض فرياد

اظطراب انگيز ، يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند ميشود ، يک فرياد

ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد - ولی صورتش

پير و شکسته و موهای سرش از شدت بيم و هراس ، صدای لغزش سوت

مار خشمگين که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگين داشته و

بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي: برجستگی شبيه بقاشق

ميشود - مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم ميشود - يک چيز

وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم

بوده است .

چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده زندگی

سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نميشناخته . از اين رو تصور

کرده اند که عمويم بوده است - آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من

نيست ، يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش

را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟

از اين ببعد من بجز ي: نانخور زيادی و بيگانه چيز ديگری نبوده ام -

بالاخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری

رميگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد .

دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن

زهر دندان ناگ ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام ميسپارد.

يک بوگام داسی چه چيز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟

شراب ارغوانی ، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی ميبخشد - شايد او هم

زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود -

از همان زهری که پدرم را کشت - حالا می فهمم چه سوغات گرانبهايی

داده است !

آيا مادرم زنده است ؟ شايد الان که من مشغول نوشتن هستم او در ميدان

يک شهر دوردست هند ، جلو روشنايی مشعل مثل مار پيچ و تاب ميخورد

و ميرقصد - مثل اي«که مار ناگ او را گزيده باشد ، و زن و بچه و مردهای

کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند ، در حالي:ه پدر يا عمويم با موهای سفيد ،

قوزکرده ، کنار ميدان نشسته باو نگاه ميکند و ياد سياه چال ، صدای

سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گيرد ، چشمهايش

برق ميزند ، گردنش مثل کفچه ميشود و خطی که شبيه عينک است

پشت گردنش برنگ خاکستری تيره نمودار می شود.

بهرحال ، من بچه شيرخوار بودم که در بغل همين ننجون گذاشتندم و

ننجون دختر عمه ام ، همين زن لکاته مرا هم شير ميداده است . و من زير

دست عمه ام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پيشانيش بود ، در همين

خانه با دخترش بزرگ شدم .

- از وقتی که خودم را شناختم ، عمه ام را بجای مادر خودم گرفتم و

او را دوست داشتم بقدری که دخترش ، همين خواهر شيری

خودم را بعدها چون شبيه او بود بزنی گرفتم.

يعنی مجبور شدم او را بگيرم ؛ فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسليم

کرد ، هيچوقت فراموش نخواهم کرد . آنهم سر بالين مادر مرده اش بود -

خيلی از شب گذشته بود ، من برای آخرين وداع همينکه همه اهل خانه

بخواب رفتند با پيراهن وزير شلواری بلند شدم ، در اطاق مرده رفتم . ديدم

دو شمع کافوری بالای سرش ميسوخت. يک قرآن روی شکمش گذاشته

بودند برای اينکه شيطان در جسمش حلول نکند - پارچه روی صورتش را

که پس زدم عمه ام را با آن قيافه با وقار و گيرنده اش ديدم . مثل اينکه همه

علاقه های زمينی در صورت او بتحليل رفته بود. يک حالتی که مرا وادار

بکرنش ميکرد. ولی در عين حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبيعی آمد -

لبخند تمسخر آميزی که گوشه لب او خشک شده بود . خواستم دستش را

ببوسم و از اطاق خارج شوم ، ولی رويم را که برگردانيدم با تعجب ديدم

همين لاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده ، مادرش با چه

حرارتی خودش را بمن چسبانيد ، مرا بسوی خودش می کشيد و چه بوسه های

آبداری از من کرد ! من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم . اما

تکليفم را نميدانستم ، مرده با دندانهای ريک زده اش مثل اين بود که ما را

مسخره کرده بود - بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود -

من بی اختيار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم ، ولی در همين لحظه پرده اطاق

مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ، پدر همين لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد

اتاق شد.

خنده خشک و زننده چندش انگيزی کرد. مو بتن آدم راست ميشد.

بطوريکه شانه هايش تکان ميخورد ، ولی بطرف ما نگاه نکرد . من از زور

خجالت ميخواستم به زمين فرو روم ، و اگر ميتوانستم يک سيلی محکم بصورت

مرده ميزدم که بحالت تمسخر بمانگاه می کرد. چه ننگی ! هراسان از

اطاق مجاور بيرون دويدم - برای خاطر همين لکاته - شايد اينکار را جور کرده بود

تا مجبور بشوم او را بگيرم .

با وجود اينکه خواهر برادر شيری بوديم ، برای اينکه آبروی آنها بباد

نرود ؛ مجبور بودم که او را بزنی اختيار کنم .

چون اين دختر باکره نبود ، اين مطلب را هم نميدانستم - من اصلا

نتوانستم بدانم - فقط بمن رسانده بودند - همان شب عروسی وقتی که

توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت

و لخت نشد. ميگفت : (بی نمازم .) مرا اصلا بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ

را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابيد . مثل بيد بخودش ميلرزيد ،

انگاری که او را در سياه چال با يک اژدها انداخته بودند - کسی باور نميکند

يعنی باورکردنی هم نيست . او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش

بکنم . شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمين خوابيدم

و شبهای بعد هم از همين قرار ، جرات نميکردم - بالاخره مدتها گذشت

که من آنطرف اطاق روی زمين ميخوابيدم - کی باور ميکند ؟ دو ماه ، نه ، دو ماه

و چهار روز دور از او روی زمين خوابيدم و جرات نمی کردم نزديکش بروم .

او قبلا دستمال پرمعنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ،

نميدانم . شايد همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش

نگهداشته بود برای اينکه بيشتر مرا مسخره بکند - آنوقت همه بمن تبريک

ميگفتند - بهم چشمک ميزدند ، و لابد توی دلشان ميگفتند (يارو ديشب

قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نميآوردم - بمن می خنديدند ، بخريت

من ميخنديدند . با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اينها را بنويسم .

بعد از آنکه فهميدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شايد بعلت

اينکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختيار من گذاشته بود

از من بدش ميآمد ، شايد ميخواست آزاد باشد . بالاخره يکشب تصميم

گرفتم که بزور پهلويش بروم تصميم خودم را عملی کردم . اما بعد از

کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضی کردم آن شب

در رختخوابش که حرارت تن او بجسم او فرو رفته بود و بوی او را ميداد

بخوابم و غلت بزنم . تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود - از آن

شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.

شبها وقتيکه وارد خانه ميشدم ، او هنوز نيامده بود ، نميدانستم که آمده

است يا نه - اصلا نميخواستم که بدانم - چون من محکوم به تنهايی ،

محکوم به مرگ بوده ام . خواستم بهر وسيله ای شده با فاسق های او رابطه پيدا بکنم

اين را ديگر کسی باور نخواهد کرد - از هرکسيکه شنيده بودم خوشش ميآمد ،

کشيک ميکشيدم ؛ ميرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار ميکردم ،

با آنشخص آشنا ؛ تملقش را ميگفتم و او را برايش غر ميزدم و

ميآوردم آنهم چه فاسق هايی : سيرابی فروش ، فقيه ، جگرکی ، رييس داروغه ،

مقنی ، سوداگر ، فيلسوف که اسمها و القابشان فرق ميکرد ، ولی همه شاگرد

کله پز بودند . همه آنها را بمن ترجيح ميداد - با چه خفت و خواری خودم

را کوچک و ذليل ميکردم کسی باور نخواهد کرد . می ترسيدم زنم از دستم

در برود . ميخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربايی را از فاسقهای زنم ياد

بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم می خنديدند - اصلا

چطور ميتوانستم رفتر و اخلاق رجاله ها را ياد بگيرم ؟ حالا ميدانم آنها

را دوست داشت چون بی حيا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت

و مرگ توام بود - آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم ، آيا صورت

ظاهر او مرا شيفته خود کرده بود يا تنفر او از من ، يا حرکات و اطوارش

بود و يا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و يا همه اينها دست

بيکی کرده بودند ؟ نه ، نميدانم . تنها يک چيز را ميدانم : اين زن . اين لکاته

اين جادو ، نميدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ريخته بود که

نه تنها او را ميخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت .

فرياد ميکشيد که لازم دارد و آرزوی شديدی ميکردم که با او در جزيره

گمشده ای باشم که آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد ، آرزو ميکردم که

يک زمين لرزه يا طوفان و يا صاعقه آسمانی همه اين رجاله ها که پشت ديوار

اطاقم نفس ميکشيدند ، دوندگی می کردند و کيف می کردند ، همه را ميترکانيد

و فقط من و او ميمانديم .

آيا آنوقت هم هر جانور ديگر ، يک مار هندی ، يک اژدها را بمن ترجيح نميداد ؟

آرزو می کردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم ميمرديم - بنظرم

می آيد که اين نتيجه عالی وجود و زندگی من بود .

مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کيف و لذت ميبرد ، مثل اينکه دردی که مرا

ميخورد کافی نبود - بالاخره من از کار و جنبش افتادم و

خانه نشين شدم - مثل مرده متحرک . هيچکس از رمز ميان ما خبر نداشت ،

دايه پيرم که مونس مرگ تدريجی من شده بود بمن سرنش ميکرد - برای

خاطر همين لکاته پشت سرم ، اطراف خودم می شنيدم که در گوشی به هم می گفتند :

اين زن بيچاره چطور تحمل اين شرور و ديوونه رو ميکنه ؟ حق بجانب

آنها بود ، چون تا درجه ای که من ذليل شده بودم باورکردنی نبود .

روز به روز تراشيده شدم ، خودم را که د رآينه نگاه ميکردم گونه هايم

سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم - تنم پرحرارت و چشمهايم

حالت خمار و غم انگيزی بخود گرفته بود .

از اين حالت جديد خودم کيف می کردم و درچشمهايم غبار مرگ را ديده

بودم ، ديده بودم که بايد بروم .

بالاخره حکيم باشی را خبر کردند ، حکيم رجاله ها ،

حکيم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود .

با عمامه شيرو شکری و سه قبضه ريش وارد شد . او افتخار می کرد

دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ، خاکه شير و نبات حلق من ريخته و

فلوس بناف عمه ام بسته است . باری ، همينکه آمد سر پائين من نشست

نبضم را گرفت ، زبانم را ديد ، دستورداد شيرماچه الاغ و ماشعير بخورم

و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنيخ بدهم – چند نسخه بلند بالا هم بدايه ام

داد که عبارت بود از جوشانده و روغن های عجيب و غريب از قبيل :

پرزوفا، زيتون ، رب سوس ، کافور ، پر سياوشان ، روغن های بابونه ،

روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر و مزخرفات ديگر .

حالم بدتر شده بود ؛ فقط دايه ام ، دايه او هم بود ، با صورت پير و موهای

خاکستری گوشه اطاق ، کنار بالين من می نشست ، به پيشانيم آب سرد می زد

و جوشانده برايم می آورد . از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته

صحبت می کرد . مثلا او بمن گفت : که زنم از توی ننو عادت داشته

هميشه ناخن چپش را می جويده ، بقدری می جويده که زخم می شده و گاهی

هم برايم قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که اين قصه ها سن مرا به عقب

می برد و حالت بچگی درمن توليد می کرد . چون مربوط به يادگارهای آن

دوره بوده است وقتيکه خيلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو

پهلوی هم خوابيده بوديم .يک ننوی دو نفره . درست يادم هست همين

قصه ها را می گفت . حالا بعضی از قسمتهای اين قصه ها که سابق بر

اين باور نمی کردم برايم امر طبيعی شده است .

چون ناخوشی دنيای جديدی در من توليد کرد ، يک دنيای ناشناس ،

محو و پر از تصويرها و رنگها و ميلهائی که در حال سلامت

نمی شود تصور کرد و گيرو دارهای اين متلها را با کيف و اضطراب

ناگفتنی در خودم حس می کردم – حس می کردم که بچه شده ام و

همين الآن که مشغول نوشتن هستم ، در احساسات شرکت می کنم ،

همه اين احساسات متعلق به الان است و مال گذشته نيست .

گويا حرکات ، افکار ، آرزوها و عادات مردمان پيشين که بتوسط اين متلها

به نسلهای بعد انتقال داده شده ، يکی از واجبات زندگی بوده است .

هزاران سال است که همين حرفها را زده اند .همين جماعها را کرده اند ،

همين گرفتاريهای بچگانه را داشته اند . آيا سرتاسر زندگی يک قصه مضحک ،

يک متل باور نکردنی و احمقانه نيست ؟ آيا من فسانه و قصه خودم

را نمی نويسم ؟ قصه فقط يک را فرار برای آرزوهای ناکام است .

آرزوهائيکه بان نرسيده اند . آرزوهائيکه هر متل سازی مطابق روحيه محدود

و موروثی خودش تصور کرده است .

کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بی دغدغه –

بيدار که می شد م روی گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی

شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عميق ترسناکی –

سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بيروی می آمد ، مثل سرفه

يا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند .

درست يادم است هوا بکلی تاريک بود ، چند دقيقه درحال اغما بودم قبل از اينکه

خوابم ببرد با خودم حرف می زدم – در اين موقع حس می کردم حتم داشتم که

بچه شده بودم و در ننو خوابيده بودم . حس کردم کسی نزديک من است ،خيلی وقت

بود همه اهل خانه خوابيده بودند . نزديک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در

اين موقع مثل اين است که زندگی از سر حد دنيا بيرون کشيده می شود .قلبم

بشدت می تپيد ، ولی ترسی نداشتم ، چشمهايم باز بود ولی کسی را نمی ديدم ،

چون تاريکی خيلی غليظ و متراکم بود – چند دقيقه گذشت يک فکر ناخوش

برايم آمد با خودم گفتم : شايد اوست. درهمين لحظه حس کردم که دست

خنکی روی پيشانی سوزانم گذاشته شد .

بخودم لرزيدم ؛ دو سه بار از خودم پرسيدم : آيا اين دست عزرائيل

نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بيدار شدم دايه ام گفت :

دخترم (مقصودم زنم ، آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالين من و

سرم را روی زانويش گذاشته بود ، مثل بچه ها مرا تکان می داده –

گويا حس پرستاری مادری در او بيدار شده بوده ، کاش در همان

لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است ،

آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمی دانستم .

در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد ،

دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد .آيا از دست او نبود

که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نيست ، سه سال ، نه ، دوسال و

چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چيست ؟ برای من معنی ندارد ،

برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق

مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگيها ، صداها و همه تظاهرات

زندگی ديگران ، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور

ساخته شده اند ، برای من عجيب و بی معنی شده بود – از وقتيکه

بستری شده بودم ، در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم

و احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم . يک دنيائی که در خودم بود ،

يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم ، همه

سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم .

شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج می زد ، کمی قبل

از دقيقه ای که در يک خواب عميق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم

– بيک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غير از زندگی خودم را

طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشيدم و دور بودم .

مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم

–چشمم را که می بستم دنيای حقيقی خودم به من ظاهر می شد –

اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ، آزادانه محو و دوباره پديدار می شدند .

گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولی اين مطلب مسلم هم نيست ،

مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ، چون هنوز

خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ، اين تصويرها را از

هم تفکيک می کردم و با يکديگر می سنجيدم .بنظرم می آمد که تا

اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوری که تاکنون تصور می کردم

مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت

– چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .

من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم

را باختيار خودش می گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار

می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .

اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،

قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم .

اين احساس از دير زمانی در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م.

نه تنها جسمم ، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند

–هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر

چيزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم . گاهی حس ترحم

در من توليد می شد . در صورتيکه عقلم به من سرزنش می کرد .

اغلب با يک نفر که حرف می زدم ، يا کاری می کردم ، راجع به موضوع های

گوناگون داخل بحث می شدم ، در صورتيکه حواسم جای ديگری بود بفکر

خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم . يک توده در حال فسخ

و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ...

چيزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و

ميانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ، يک شباهت

محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد.همين

احتياجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست –

شباهتی که بيشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم

مثل من از اين لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بيشتر به آنها

راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است.

اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد .

نمی خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت

و بخودم دروغ می گفتم .- من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام

ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول

او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود . نه ، هيچ علاقه ای بمن نداشت

– اصلا چطورممکن بود او بکسی علاقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک

مرد را برای شهوترانی ، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن

لازم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثليت هم اکتفا می کرد .ولی مرا

قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود . ودرحقيقت بهتر از اين نمی توانست

انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و

دور با خودم داشت . حالا او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات

تنم او را می خواست . مخصوصا ميان تنم ، چون نمی خواهم احساسات

حقيقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهيات پنهان کنم –

چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند .

گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ، مثل هاله ای که دور انبياء ميکشند

ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می طلبيد

و با تمام قوا بطرف خودش می کشيد .

حالم که بهتر شد ، تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته

که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند

شدم ، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار

کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ، بدون مقصود معينی از ميان کوچه ها ،

بی تکليف از ميان رجاله هائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت

می دويدند گذشتم من احتياجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشان بود .

همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت تناسبيشان می شد .

ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهايم بتندی و جلدی مخصوصی

که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از

همه قيدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بالا انداختم ، اين حرکت

طبيعی من بود ، در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتی آزاد

می شد م همين حرکت را انجام  می دادم .

آفتاب بالا می آمد و می سوزانيد . در کوچه های خلوت افتادم ، سر راهم

خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجيب و غريب : مکعب ، منشور ،

مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد . اين دريچه ها بی درو بست

، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند . مثل اين بود که هرگز يک موجود

زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد .

خورشيد مانند تيغ طلائی ، از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر می داشت .

کوچه ها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد می شدند ، همه جا آرام و

گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون

سکوت را مراعات کرده بودند . می آمد که در همه جا اسراری پنهان

بود ، بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند .

يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با

هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون می کشيد . بته های صحرا

زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ،

پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان می کرد .ولی

خاک و گياه های اينجا بوی مخصوصی داشت ، بوی آن بقدری قوی بود

که از استشمام آن بياد دقيقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات

و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ، بلکه يک لحظه آن دوره را

در خودم حس کردم ، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود . يک نوع

سرگيجه گوارا بمن دست داد ، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشده

ای متولد شده بودم . اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت

و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثير کرد –

در صحرا خارها ، سنگها ، تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی

را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم .

ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها

بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند .

در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره ای بيش نبودم و حس می کردم که

ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز

دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ، درختهای

سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ، تپه ها خشکتر شده بودند –

موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و

با او حرف می زدم نمی شنيد و مطالب مرا نمی فهميد . صورت يک

نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود .

دنيا به نظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابی

دوران می زد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای

اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ، ولی

زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسيدم ، درهای پشت سرم

خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه

آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند .

نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالی پيدا شد . هيکل

خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ، نمی دانم چه رابطه ای بين

آنها وجود داشت . از کنار کوه گذشتم ، در يک محوطه کوچک و با

صفائی رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه يک قلعه بلند

که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد .

در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خيره شده بودم .

بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور

ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ، بلند شدم که جای

کوزه را محفوظ کنم ، ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت

نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ، کوزه افتاد و شکست ، بالاخره

پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ، اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده

بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ، اما هيچ اتفاق

فوق العاده ای رخ نداده بود . در حالت اغما صدای در کوچه

را شنيدم ، صدای پای دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و

رفت نان و پنير را گرفت .

بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که ميخواند : (صفر ابره شاتوت ؟)

نه ، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود . روشنائی زيادتر ميشد ،

چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که

از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد .

بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه

بچه بودم ديده ام . دايه ام چاشت مرا آورده ، مثل اين بود که صورت دايه ام

روی يک آينه دق منعکس شده باشد ، آنقدر کشيده و لاغر بنظرم جلوه کرد،

بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود . انگاری که وزن سنگينی صورتش

را پايين کشيده بود .

با اينکه ننجون می دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان می کشيد .

اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمی آمد . از بسکه دايه ام از خانه اش از

عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ، مرا هم با کيفهای شهوتی خودش شريک

کرده بود – چقدر احمقانه است ، گاهی بيجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام

ميافتادم ولی نميدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند –

در صورتيکه ميدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود .

بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ،

خوب ميخوردند ، خوب می خوابيدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از

دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟

ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد . ميخواست همه جای مرا ببيند .

من هنوز از زنم رو در واسی داشتم . وارد اطاقم که ميشدم روی خلط خودم

را که در لگن انداخته بودم ، می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم .

شبکلاهم را مرتب می کرد م . ولی پيش دايه ام هيچ جور رو در واسی نداشتم –

چرا اين زن که هيچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟

يادم است در همين اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند .

من و دايه ام با همين لکانه دور کرسی ميخوابيديم . تاريک روشن چشمهايم باز ميشد

نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت .

چه پرده عجيب ترسناکی بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه

بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبيه سه تار در دست داشت و يک

دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ، دستهايش را زنجير

کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم

تصور می کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند

که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفيد شده بود .

از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور

فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود

بيدارمی کردم ، او با نفس بد بو و موهای خشن سياهش که بصورتم ماليده می شد

مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ، بهمان شکل در نظرم

جلوه کرد . فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود .

اغلب برا ی فراموشی ، برا ی فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آورم .

برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –

هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس

دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –

در مواقع ترسناک زندگی خودم ، همينکه صورت آرام دايه ام را می ديدم ،

صورت رنگ پريده ، چشمهای گود و بيحرکت و کدر و پره های نازک بينی و

پيشانی استخوانی پهن او را که ميديدم ، يادگارهای آنوقت درمن بيدار می شد –

يک خال گوشتی روی شقيقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط

امروز متوجه خال او شد م، فقط پيشتر که بصورتش نگان می کردم اينطور

دقيق نمی شدم .

اگر چه ننجون ظاهرا تغيير کرده بود ولی افکارش بحال خود باقی مانده بود .

فقط بزندگی بيشتر اظهار علاقه می کرد و از مر گ می ترسيد ، مکس هائی

که اول پائيز باطاق پناه می آوردند . اما زندگی من در هر روز و هر دقيقه

عوض می شد . بنظرم می آمد که طول زمان و تغييراتی که ممکن بود آدمها

در چندين سال انجام بکنند ، برای من اين سرعت سيرو جريان هزاران بار

مضاعف و تند تر شده بود . در صورتيکه خوشی آن بطور معکوس

بطرف صفر ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر – کسانی هستند که

از بيست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتيکه بسياری از مردم

فقط درهنگام مرگشان خيلی آرام و آهسته مثل پيه سوزی که روغنش تمام بشود

خاموش می شوند .

ظهر که دايه ام ناهار را آورد ، من زدم زير کاسه آش ، فرياد کشيدم ، با تمام

قوايم فرياد کشيدم ، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند . آن لکاته هم آمد

و زود رد شد . بشکمش نگاه کردم ، بالا آمده بود . نه ، هنوز نزائيده بود .

رفتند حکيم باشی را خبر کردند – من پيش خودم کيف ميکردم که اقلا اين

احمقها را بزحمت انداخته ام .

حکيم باشی به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم . چه داروی

گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتيکه ترياک ميکشيدم ؛ افکارم بزرگ ،

لطيف ، افسون آميز و پران ميشد – در محيط ديگری ورای دنيای معمولی سير

وسياحت می کردم .

خيالات و افکارم از قيد ثقيل و سنگينی چيزهايی زمينی و آزاد می شد و بسوی

سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اينکه مرا روی بالهای شبهره طلائی

گذاشته بودند و در يک دنيای تهی و درخشان که بهيچ مانعی برنميخورد

گردش می کردم . بقدری اين تاثير عميق و پر کيف بود که از مرگ

هم کيفش بيشتر بود .

از پای منقل که بلند شدم ، رفتم دريچه رو بحياطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب

نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد . شنيدم به عروسش گفت : همه مون

دل ضعفه شديم ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکيم باشی

بانها گفته بود که من خوب نمی شوم .

- اما من هيچ تعجبی نکردم . چقدر اين مردم احمق هستند !

همينکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده

بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی

در می آوردند ، آنهم چقدر ناشی ؟ بخيالشان من خودم نميدانستم ؟ ولی چرا

اين زن بمن اظهار علاقه می کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من می دانست ؟

يکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکيده سياهش را مثل دولچه توی

لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود . حالا که

پستانهايش را ميديدم ، عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر

شيره زندگی او را می مکيدم و حرارت تنمان در هم داخل ميشده . او تمام تن مرا

دستمال می کرد و برای همين بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن

است يک زن بی شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار می کرد . بهمان چشم

بچگی بمن نگاه می کرد ، چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته . کی

می داند شايد بامن طبق هم ميزده مثل خواهر خوانده ای که زنها برای خودشان

انتخاب می کنند .

حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد !

– اگر زنم ، آن لکاته بمن رسيدگی می کرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه

نميدادم ، چون پيش خودم گمان می کردم دايره فکر و حس زيبائی زنم بيش از دايه ام

بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را برای من توليد کرده بود .

از اين جهت پيش دايه ام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسيدگی

می کرد – لابد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ، ستاره اش اين بوده .

بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و همه درددلهای خانوادگی تفريحات ،

جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل

پری که از عروسش داشت مثل اينکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت

به او دزديده بود ، با چه کينه ای نقل می کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد ،

من از دريچه رو به حياط او را ديده ام ، چشمهای ميشی ، موی بور و دماغ

کوچک قلمی داشت .

دايه ام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت می کرد ؛ بخيال خودش می خواست

مرا به اين وسيله تسليت بدهد . ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می بردم .

گاهی برايم خبر چينی می کرد ، مثلا چند روز پيش بمن گفت که دخترم ( يعنی آن لکاته )

بساعت خوب پيرهن قيامت برای بچه ميدوخته ، برای بچه خودش.

بعد مثل اينکه او هم می دانست بمن دلداری داد . گاهی ميرود برايم از در و همسايه دوا

درمان می آورد ، پيش جادو گر ، فالگير و جام زن می رود ،سر کتاب باز می کند

و راجع به من با آنها مشورت می کند .

چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز ، برنج و روغن خراب

شده بود – گفت اينها را بنيت سلامتی من گدائی کرده و همه اين گندو کثافتها را دزدکی

بخورد من می داد. بلافاصله هم جوشانده های حکيم باشی را بناف من می بست .

همان جوشانده های بی پيری که برايم تجويز کرده بود : پر زوفا ، رب سوس ، کافور

پر سياوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاکه شيره و هزار

جور مزخرف ديگر ....

چند روز پيش يک کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نميخورد .

چه احتياجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم ، آيا من خودم نتيجه يک رشته سلهای گذشته نبودم

و تجربيان موروثی آنها در من باقی نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هيچ وقت نه

مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل يک قادر

متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثيری نداشته است .

اگر چه سابق برين ، وقتی سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می کردم

که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم . اما چشمم روی کاشی های لعابی و

نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا می برد و بی اختيار به اين وسيله راه

گريزی برای خودم پيدا می کردم خيره می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را

می بستم و کف دستم را جلو صورتم می گرفتم – در اين شبی که برای خودم ايجاد کرده

بودم مثل لغاتی که بدون مسئوليت فکری در خواب تکرار می کنند ، من دعا می خواند م .

ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ، چون من بيشتر خوشم می آمد با يک نفر دوست يا

آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود .

زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم باندازه جوی

ارزش نداشت و دراين موقع نمی خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اينکه فقط

مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايات

خود تصور کرده اند . تصوير روی زمين را بآسمان منعکس کرده اند – فقط می خواستم

بدانم که شب را به صبح می رسانم يا نه – حس می کردم در مقابل مرگ ، مذهب و ايمان

و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود –

در مقابل حقيقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی کی طی می کردم ، آنچه را جع به کيفر

و پاداش روح و روز رستاخيز بمن داده بودند ، در مقابل ترس از مرگ هيچ تاثيری نداشت .

نه ، ترس از مرگ گريبان مرا ول نمی کرد – کسانی که درد نکشيده اند اين کلمات را نمی فهمند –

به قدری حس زندگی در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز

خفقان و اضطراب را می کرد .

ميديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من ميان

رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بود ، بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر اين

جزو دنيای آنها بوده ام . چيزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه

مرده مرده ، فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنيای زنده ها داشتم و نه از فراموشی

و آسايش مرگ استفاده می کردم .

سر شب از پای منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم ، يک درخت

سياه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند .پيدا بود – سايه های تاريک ، درهم مسلوط

شده بودند حس می کردم که همه چيز تهی و موقت است .آسمان سياه و قير اندود مانند

چادر کهنه سياهی بود که بوسيله ستاره های بيشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد .

درهمين وقت صدای اذان بلند شد . يک اذان بی موقع بود گويا زنی ، شايد آن لکاته

مشغول زائيدن بود ، سرخشت رفته بود . صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح

شنيده می شد . من با خودم فکر کردم : ( اگر راست است که هر کسی يک ستاره

روی اسمان دارد ،ستاره من بايد دور ، تاريک و بی معنی باشد – شايد اصلا من ستاره نداشته ام !)

در اين وقت صدای يکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که ميگذشتند و

شوخی های هرزه با هم می کردند . بعد دستجمعی زدند زير آواز و خواندند :

بيا بريم تا می خوريم

شراب ملک ری خوريم

حالا نخوريم کی بخوريم ؟

من هراسان خودم را کنار کشيدم ، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پيچيد ،

کم کم صدايشان دور و خفه شد . نه ، آنها بامن کاری نداشتند ، آنها نميدانستند ...

دوباره سکوت و تاريکی همه جا را فرا گرفت – من پيه سوز اطاقم را روشن

نکردم ، خوشم آمد که در تاريکی بنشينم – تاريکی ، اين ماده غليظ سيال که در

همه جا و در همه چيز تراوش ميکند . من بان خو گرفته بودم . درتاريکی

بودکه افکار گم شده ام ، ترسهای فراموش شده ، افکار مهيب باور نکردنی که

نمی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ، همه از سر نو جان می گرفت ،

راه ميافتاد و بمن دهن کجی ميکرد – کنج اطاق ، پشت پرده ، کنار در ، پر از

اين افکار و هيکلهای بی شکل و تهديد کننده بود .

آنجا کنار پرده يک هيکل ترسناک نشسته بود تکان نمی خورد ، نه غمناک بود و نه

خوشحال . هر دفعه که بر می گشتم توی تخم چشمم نگاه می کرد – بصورت

او آشنا بودم ، مثل اين بود که در بچگی همين صورت را ديده بودم –يکروز سيزده

به در بود ، کنار نهر سورن من به بچه ها سرمامک بازی ميکردم ، همين صورت

بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی ديگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر

داشتند ، بمن ظاهر شده بود ، صورتش شبيه همين مرد قصاب روبروی دريچه

اطاقم بود . گويا اين شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زياد

ديده بودم – گويا اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگی من واقع شده بود ...

همينکه بلند شدم پيه سوز را روشن بکنم آن هيکل هم خود بخود محو و ناپديد شد .

رفتم جلوی آينه بصورت خودم دقيق شدم ، تصويری که نقش بست بنظرم بيگانه آمد –

باور کردنی و ترسناک بود . عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصوير

روی آينه شده بودم – بنظرم آمد نمی توانستم تنها با خودم در يک اطاق بمانم .

می ترسيدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند ، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می شوند .

اما دستم را بلند کردم ، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را توليد بکنم .

اغلب حالت وحشت برايم کيف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گيج می رفت

وزانوهايم سست می شد و می خواستم قی بکنم . ناگهان ملتفت شدم که روی پاهايم ايستاده بودم .

اين مسئله برايم غريب بود ، معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهايم ايستاده باشم ؟

بنظرم آمد اگر يکی از پاهايم را تکان می دادم تعادلم از دست می رفت ، يکنوع حالت

سرگيجه برايم پيدا شده بود – زمين و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند .

بطور مبهمی آرزوی زمين لرزه يا يک صاعقه آسمانی می کردم برای اينکه بتوانم مجددا

در دنيای آرام و روشنی بدنيا بيايم .

وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم :

( مرگ ... مرگ ...) لب هايم بسته بود ، ولی از صدای خودم ترسيدم –

اصلا جرات سابق از من رفته بود ، مثل مگسهايی شده بودم که اول پائيز باطاق هجوم

می آوردند ، مگسهايی خشکيده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان ميترسند .

مدتی بی حرکت يک گله ديوار کز می کنند ، همينکه پی می برند که زنده هستند

خودشان را بی محابا بدر و ديوار می زنند و مرده آنها در اطراف اطاق می افتد .

پلکهای چشمم که پايين می آمد ، يک دنيای محو جلوم نقش می بست . يک

دنيايی که همه اش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق ميداد.

در هر صورت خيلی حقيقی تر و طبيعی تر از دنيای بيداريم بود .

مثل اينکه هيچ مانع و عايقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ، زمان و مکان

تاثير خود را از دست می دادند - اين حس شهوت کشته شده که خواب

زاييده آن بود ، زاييده احتياجات نهايي من بود .اشکال و اتفاقات باور نکردنی

ولی طبيعی جلو من مجسم می کرد. و بعد از آنکه بيدار می شدم ،

در همان دقيقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ، از زمان و مکان خودم بيخبر

بودم - گويا خوابهايی که می ديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و

تعبير حقيقی آنرا می دانسته ام .

از شب خيلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان ديدم در کوچه های شهر

ناشناسی که خانه های عجيب و غريب باشکال هندسی ، منشور ، مخروطی،

مکعب با دريچه های کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده

بود ، آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشيدم . ولی مردم اين

شهر بمرگ غريبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند ،

دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پايين آمده بود . بهر کسی دست

ميزدم ، سرش کنده ميشد ميافتاد.

جلو يک دکان قصابی رسيدم ديدم مردی شبيه پيرمرد خنزر پنزری جلو

خانه مان شال گردن بسته بود و يک گز ليک در دستش بود و چشمهای

سرخ مثل اينکه پلک آنها را بريده بودند بمن خيره نگاه می کرد ، خواستم

گزليک را از دستش بگيرم ، سرش کنده شد بزمين افتاد ، من از شدت ترس

پا گذاشتم به فرار ، در کوچه ها می دويدم هرکسی را می ديدم سرجای خودش

خشک شده بود - می ترسيدم پشت سرم را نگاه بکنم ، جلو خانه پدر زنم که

رسيدم برادر زنم ، برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ، دست کردم

از جيبم دو تا کلوچه درآوردم ، خواستم بدستش بدهم ولی همينکه او را لمس کردم

سرش کنده شد بزمين افتاد . من فرياد کشيدم و بيدار شدم .

هوا هنوز تاري: روشن بود ، خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف

روی سرم سنگينی ميکرد ، ديوارها بی اندازه ضخيم شده بود و سينه ام

ميخواست بترکد . ديد چشمم کدر شده بود .مدتی بحال وحشت زده بتيرهای

اطاق خيره شده بودم ، آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم .

همينکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد ، ننجون آمده بود اطاقم

را جارو بزند ، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه ، من رفتم بالاخانه

جلو ارسی نشستم ، از آن بالا پيرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پيدا نبود ،

فقط از ضلع چپ ، مرد قصاب را ميديدم ، ولی حرکات او که از دريچه

اطاقم ترسناک ، سنگين ، سنجيده بنظرم ميامد ؛ از اين بالا مضحک و بيچاره

جلوه میکرد ، مثل چيزيکه اين مرد نبايد کارش قصابی بوده باشد و بازی

درآورده بود - يابوهای سياه لاغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آويزان

بود و سرفه های خشک و عميق ميکردند آوردند . مرد قصاب دست چربش

را بسبيلش کشيد ، نگاه خريداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را

بزحمت برد و بچنگک دکانش آويخت - روی ران گوسفندها را نوازش ميکرد

لابد ديشب هم که دست بتن زنش ميماليد يآد گوسفندها ميافتاد و فکر ميکرد که

اگر زنش را ميکشت چقدر پول عايدش ميشد.

جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و يک تصميم گرتفم - تصميم وحشتناک ،

رفتم در پستوی اطاقم گزليک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری

درآوردم ، با دامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زيرمتکايم گذاشتم - اين

تصميم را از قديم گرفته بودم - ولی نميدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب

بود وقتيکه ران گوسفندها را تکه تکه ميبريدند ، وزن ميکرد ، بعد نگاه تحسين آميز

می کرد که منهم بی اختيار حس کردم که ميخواستم از او تقليد بکنم .

لازم داشتم که اين کيف را بکنم - از دريچه اطاقم ميان ابرها يک سوراخ

کاملا آبی عميق روی آسمان پيدا بود ، بنظرم آمد برای اينکه بتوانم بآنجا برسم

بايد از يک نردبان خيلی بلند بالا بروم . روی کرانه آسمان را ابرهای زرد

غليظ مرگ آلود گرفته بود ، بطوريکه روی همه شهر سنگينی می کرد.

- يک هوای وحشتناک و پر از کيف بود ، نمی دانم چرا من بطرف زمين خم

ميشدم ، هميشه در اين هوا بفکر مرگ ميافتادم . ولی حالا که مرگ با صورت

خونين و دستهای استخوانی بيخ گلويم را گرفته بود ، حالا فقط تصميم گرفته بودم ،

که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد : خدا بيامرزدش ، راحت شد!

در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت ميبردند که رويش ار سياه کشيده بودند و

بالای تابوت شمع روشن کرده بودند : صدای (لااله الاالله) مرا متوجه کرد

- همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برميگشتند و هفت قدم دنبال

تابوت ميرفتند . حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت .

ولی پيرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد . همه مردم چه صورت جدی

بخودشان گرفته بودند ! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنيا افتاده بودند -

دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود ،

دانه های تسبيح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد-

بعد نمازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلاوت می کرد (اللهم،اللهم ...)

مثل اينکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تمام اين مسخره بازيها

در من هيچ تاثيری نداشت . برعکس کيف می کردم که رجاله ها هم

اگر چه موقتی و دروغی اما اقلا چند ثانيه عوالم مرا طی می کردند -

آيا اطاق من يک تابوت نبود ، رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟

گاهی فکر می کردم آنچه را که می ديدم ،

کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم می ديدند . اضطراب و هول وهراس

و ميل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ريختن عقايد ی که به من تلقين شده

بود آرامش مخصوصی در خود حس می کردم - تنها چيزی که از

من دلجوئی می کرد اميد نيستی

پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد

-من هنوز باين دنيائی که در آن زندگی می کردم ، انس نگرفته بودم

، دنيای ديگر بچه درد من ميخورد ؟ حس می کردم که اين دنيا برای من نبود ،

برای يکدسته آدمهای بی حيا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش

چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنيا آفريده

شده بود ند واز زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که

برای يک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تملق می گفتمد -فکر

زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد -نه ، من احتياجی به

بديدين اين همه دنياهای قی آور و اين همه قيافه های نکبت بار نداشتم -

مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که دنياهای خودش را بچشم ؟ - اما

من تعريف دروغی

نمی توانم بکنم و در صورتی که دنيای جديدی را بايد طی کرد ،

آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم .

بدون زحمت نفس می کشيدم

و بی آنکه احساس خستگی کنم ، می توانستم در سايه ستونهای يک

معبد لينگم برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه می زدم بطوری که آفتاب

چشمم را نمی زد ، حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می خراشيد .

.....................................

هر چه بيشتر در خودم فرو می رفتم ، مثل جانورانی که زمستان

در يک سوراخ پنهان می شوند ، صدای ديگران را با گوشم می شنيدم و

صدای خودم را در گلويم می شنيدم - تنهايی و انزوائی که پشت سرم

پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و

غليظ و متراکم بود ، شبهائی که تاريکی چسبنده ، غليظ و مسریدارند و

منتظرند روی سر شهرهای خلوت که

پر از خوابهای شهوت و کينه است فرود بيايند - ولی من در مقابل

اين گلوئی که برای خودم بودم بيش

از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چيز ديگری نبودم - فشاری که در

موقع توليد مثل دونفر را برای دفع تنهايی به هم می چسباند در

نتيجه همين جنبه جنون آميزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی

آميخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمايل

می شود ....تنها مرگ است که دروغ نمی گويد !حضور مرگ

همه موهومات را نيست و نابود می

کند . مابچه مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريب های زندگی

نجات می دهد ، و درته زندگی اوست

که ما را صدا می زند و به سوی خودش می

خواند - در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را

نمی فهميم اگر گاهی در ميان بازی مکث می

کنيم ، برای اين است که صدای مرگ را بشنويم ..... و درتمام مدت

زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند - آيا برای کسی اتفاق نيفتاده که

ناگهان و بدون دليل

به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش

بيخبر بشود و نداند که فکر چه چيز را می کند ؟ آنوقت بعد بايد کوشش

بکند برای اين که بوضعيت و دنيای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود -

اين صدای مرگ است .درين رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود  و

وقتی که پلکهای چشمم سنگين می شد و می خواستم خودم را تسليم نيستی و

شب جاودانی بکنم ، همه يادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام ، از

سر جان می گرفت : ترس اينکه پرهای متکا تيغه خنجر بشود - دگمه

ستره ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسيا بشود -ترس اينکه تکه نان لواشی

که بزمين ميافتد مثل شيشهبشکند -دلواپسی اينکه اگرخوابم ببرد روغن پيه سوز

بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد ، وسواس اينکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل

سم اسب صدا بدهد ،هول و هرا س اينکه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم کسی

بدادم نرسد ...من آرزو می کردم بچگی خودم را بياد بياورم ، اما وقتی که

ميامد و آنرا حس می کردم مثل همان ايام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که

صدای سرفه يا بوهای سياه لاغر جلو دکان قصابی را ميداد ، و تهديد دائمی مرگ

که همه افکار او را بدون اميد برگشت لگد مال می کند و ميگذرد بدون بيم وهراس

نبود .نميدانم ديوارهای اطاقم چه تاثير زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا

مسموم می کرد - من حتم داشتم که پيش از مرگ يکنفر ديوانه زنجيری درين

اطاق بوده ، نه تنها ديوارهای اطاقم ، بلکه منظره بيرون و همه و همه دست بيکی

کرده بودند برا ی اين افکار را در من توليد بکنند .!چند شب پيش همينکه در شاه نشين حمام

لباسهايم را کند م افکارم عوض شد . استاد حمامی که آب روی سرم می ريخت

مثل اين بود که افکار سياهم شسته می شد .در حمام سايه خودم را بديوار خيس

عرق کرده ديدم .به تن خودم دقت کردم ، ران ، ساق پا و ميان تنم يک حالت شهوت انگيز

نااميد داشت .سايه آنها هم مثل دهسال پيش بود مثل وقتيکه بچه بودم . سر بينه که لباسم

را پوشيدم ، حرکات قيافه و افکارم دوباره عوض شد .مثل اينکه در محيط و دنيای جديدی

داخل شده بودم ، مثل اينکه در همان دنيائی که از آن متنفر بودم دوباره

بدنيا آمده بودم .

..................................

زندگی من بنظرم همانقدر غير طبيعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش

روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باين نقش که نگاه می کنم مثل

اين است که بنظرم آشنا می آيد .شايد برای همين نقاش است .......

شايد همين نقاش مرا وادار به نوشتن می کند -يک درخت سروکشيده که زيرش

پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت

سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته .

.................................

پای بساط ترياک همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسمانی پراکنده کرد م.

درين وقت جسمم فکر می کرد ، جسمم خواب ميديد ،ترياک روح نباتی ،روح

بطی عالحرکت نباتی را در کالبد من دميده بود ؟ ولی همينطور که جلو منقل

و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کولم بود نمی دانم چرا ياد پيرمرد

خنزری پنزری افتاد م . اين فکر

برايم توليد وحشت می کرد . بلند شد م عبا را دور انداختم ،رفتم جلو آينه ،

از صورت خودم خوشم آمد يکجور کيف شهوتی از خودم ميبردم ؛ جلو

آينه بخودم ميگفتم : ( درد تو آنقدر عميق است که ته چشم گير کرده ....

و اگر گريه بکنی يا اشک از پشت چشمت در ميايد يا اصلا اشک در نميايد !...)

بعد دوباره می گفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمی کنی ؟

منتظر چه هستی ... هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی

اطاقت نيست ؟... يک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !.. احمق ...

تو احمقی ... من با هوا حرف می زدم !..افکاريکه برايم ميامد بهم مربوط نبود .

آنچه که در تاريکی شبها گم شده است ، يک حرکت مافوق بشر مرگ بود .

دايه ام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بيرون رفت ، من عرق روی

پيشانی خودم را پاک کردم . بعد نمی دانم اين ترانه را کجاشنيده بودم و

با خودم زمزمه کردم :

( بيا بريم تا می خوريم ،

شراب ملک ری خوريم ،

حال نخوريم کی بخوريم ؟)

هميشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر می کرد و اضطراب مخصوصی در

من توليد ميشد .در ين وقت از خودم می ترسيدم ، از همه کس می ترسيدم ،

گويا اين حالت مربوط به ناخوشی بود . برای اين بود که فکرم ضعيف شده بود .

دايه ام يک چيز ترسناک برايم گفت . قسم به پير و پيغمبر می خورد که ديده است

که پيرمرد خنزر پنزر شبها می آيد در اطاق زنم و از پشت در شنيده بود که لکاته

باو ميگفته : شال گردنتو واکن . هيچ فکرش را نميشود کرد - پريروز يا

پس پريروز بود وقتی که فرياد زدم وزنم آمده بود لای در اطاقم خودم ديدم ، بچشم

خودم ديدم که جای دندانهای چرک ، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آيت

عربی بيرو ن می آمد روی لپ زنم بود -

اصلا چرا اين مرد از وقتيکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پيداش شد ؟ياد م هست

همان روز که رفتم سر بساط پير مرد قيمت کوزه اش را پرسيدم .

از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ،يک خنده زننده خشک کرد که مو

بتن آدم راست ميشد و گفت : آيا نديده ميخری ؟ اين کوزه قابلی نداره هان ،

با لحن مخصوصی گفت : قابلی نداره خيرشو ببينی .ننجون برايم خبرش

را آورده بود ، بهمه گفته بود ... بايک گدای کثيف ! دايه ام گفت رختخواب

زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته -آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيه های عربی بيرون ميامد روی صورت زنم ديده بودم .همين زن که مرا

به خودش راه نميداد که مرا تحقير ميکرد ولی با وجود همه اينها او را دوست داشتم. با تمام وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسم !.بيش از اين ممکن

نيست .... تحمل ناپذير است.... ناگهان ساکت شدم .بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر آميز ميگفتم: ( بيش ازين ..)بعد اضافه ميکردم :

( من احمقم ) در اين وقت يک چيز باور نکردنی ديدم . در باز شد و آن لکاته آمد .معلوم ميشود که گاهی بفکر من ميافتد - باز هم جای شکرش باقی است .

فقط می خواستم بدانم آيا ميدانست که برای خاطر اوبود که من ميمردم . اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد .نميدانم چه اشعه ای از وجودش ، از حرکتش

تراوش ميکرد که بمن تسکين ميداد آيا اين همان زن لطيف ، همان دختر ظريف

اثيری بود که لباس سياه چين خورده می پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک باز ی

ميکرديم .تا حالا که باو نگاه ميکردم درست متوجه نميشدم . راستش از صورت او، از چشمهای او خجالت می کشيدم . زنی که بهمه کس تن در ميداد الا بمن و

من فقط خودم را بياد بود موهوم بچگی او تسليت ميداد م. آنوقتی که يک صورت ساد ه

بچگانه ، يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پير مردخنزری سر گذر

روی صورتش ديده نميشد - نه اين همانکس نبود .او به طعنه پرسيد که ( حالت چطوره ؟) من جوابش دادم : ( آيا تو آزاد نيستی ) آيا هر چی دلت می خواد

نميکنی - بسلامتی من چکارداری ؟او در را بهم زد و رفت . اصلا برنگشت بمن نگاه بکنه . او همان زنی که گمان می کرد م عاری از هر گونه احساسات است از

اين حرکت من رنجيد .چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پايش بيفتم گريه بکنم پوزش بخواهم . چند دقيقه ، چند ساعت ،يا چند قرن گذشت نميدانم .

مثل ديوانه ها شده بودم و از خودم کيف می کرد م . يک خدا شده بودم ،از خدا هم بزرگتر شده بودم .ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسيدم و در حالت گريه

و سرفه بپايش افتادم صورتم را بساق پای او ماليدم و چند بار باسم اصليش اورا

صدا زدم . اما در ته قلبم می گفتم ( لکاته ...لکاته ) . آنقدر گريه کردم

نميدانم چقدر وقت گذشت همينکه بخودم آمدم ديدم او رفته . از سر جايم تکان

نمی خوردم همانطور خيره مانده بودم . وقتی که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو جوجه

برايم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سينی ازدستش افتاد . بعد بلند شد م سر فتيله را با گلگير زدم و رفتم جلوی آينه دوده هارا به صورت خودم ماليدم .

چه قيافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشيدم ول می کردم ، دهنم را ميدرانيدم ،توی لپ خودم باد می کردم . همه اين قيافه ها درمن و مال من بود ند .

شکل پيرمرد قاری ، شکل قصاب ، شکل زنم ، همه اينها را خودم ديدم .شايد

فقط در موقع مرگ قيافه ام از قيد اين وسواس آزاد می شد و حالت طبيعی که بايد داشته

باشد بخودش می گرفت :ولی آيا درحالت آخری هم حالاتی که دائما اراده تمسخر آميز من روی صورتم حک کرده بود ،علامت خودش را سخت تر و عميق تر باقی

نمی گذاشت ؟يکمرتبه زدم زير خنده ، چه خنده خراشيده زننده و ترسناکی بود .

همين وقت بسرفه افتادم و يک تکه خلط خونين ، يک تکه از جگرم روی آينه افتاد.همين که

برگشتم ، ديدم ننجون بارنگ پريده مهتابی ، موهای ژوليده يک کاسه آش جو از

همان آشی که برايم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه می کرد .

وقتی خواستم بخوابم ،دور سرم يک حلقه آتشين فشار ميداد .دستم را

رویتنم ميماليدم و درفکرم اعضای بدنم را : ران ، ساق پا ، بازوو همه آنها را با اعضای تن زنم مقايسه می کردم .

از تجسم خيلی قوی تر بود ، چون صورت يک احتياج را داشت .حس کردم که می خواستم او نزديک من باشد .يادم افتاد ، نه ، يکمرتبه بمن الهام شد که يک بغلی شراب

در پستوی اطاقم دارم ، شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بايک جرعه آن همه کابوسهای زندگی نيست و نابود می شد ... ولی آن لکاته ..؟ اين کلمه

مرا بيشتر باو حريص ميکرد ، بيشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه میداد .آيا برای هميشه مرا محروم کرده بودند ؟ برای همين بودکه حس ترسناک تری درمن پيدا

شده بود .نميدانم چرا مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بود که آستينش را بالا ميزد ، بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد .از توی رختخوابم بلند شدم ،آستينم را بالا

زدم و گز ليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم .

قوزکردم و يک عبای زرد هم روی دوشم انداختم .بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم

که احالت مرد خنزری پنزری در من پيدا شده بود .بعد پاورچين بطرف اطاق زنم رفتم .اطاقش تاريک بود ، در را آهسته باز کردم .بلند بلند با خودش ميگفت :

شال گردنتو وا کن . رفتم دم رختخواب ،سرم را جلو نفس گرم و ملايم او گرفتم .دقت کرد م که ببينم آيا در اطاق او مرد ديگری هم هست .ولی او تنها بود . نسبت

به احساس شرم کرده بودم که چرا به افترا زده بودم .اين احساس دقيقه ای بيش

طول نکشيد ،چون در همينوقت از بيرون در صدای عطسه آمد و يک خند ه خفه و

مسخره آميز که مو را بتن آدم راست می کرد شنيدم .اگر صبر نيامده بود همان طوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم ، می دادم بقصاب جلو خانه امان

تا بمردم بفروشد و يک تکه از گوشت رانش را می دادم به پيرمرد قاری که بخورد .

اگر او نميخنديد اينکار را ميبايسی شب انجام ميدادم که چشمم در چشم آن لکاته نميافتاد .

بالاخره از کنا ررختخوابش يک تکه پارچه که جلو پايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم .در اطاق خودم برگشتم جلو پيه سوز ديدم که پيرهن او را برداشته ام .

آنرا بوئيدم ، ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم .صبح زود از صدای داد و بيداد زنم بلند شد م که سر گم شد ن پيراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار می کرد

( يه پيرهن نو نالون ) . ولی اگر خون هم راه ميافتاد من حاضر نبودم که

آنرا برگردانم آيا من حق يک پيراهن کهنه زنم را نداشتم ؟ننجون که شير ماچه الاغ

و عسل و نان تافتون برايم آورد . بعد ابرويش را بالا کشيد و گفت گاس برا دم

دست بدرد بخوره ! ننجون بحال شاکی و رنجيده گفت : آره دخترم ،

( يعنی آن لکاته ) صبح سحری می گه پيرهن منو ديشب تو دزديدی .

منکه نمی خوام مشغول ذمه شما باشم - اما ديروز زنت لک ديده بود ...

ما ميدونستيم که بچه .... خودش ميگفت تو حموم آبستن شده ، شب رفتم

کمرش رو مشت ومال بدم ديدم رو بازوش گل گل کبود بود .دوباره گفت هيچ

ميدونستی خيلی وقت زنت آبستن بوده ؟ من خنديدم و گفتم :لابد شکل بچه شکل

پيرمرد قارييه . بعد ننجون بحالت متغير از در خارج شد .نه هرگز ممکن نبود

که بچه برروی من جنبيده باشد . بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش ،

برادر کوچک لکاته در حاليکه ناخونش را ميجويد وارد شد .وارد اطاق که شد با

چشمهای متعجب بمن نگاه کرد و گفت : شاه جون ميگه حکيم باشی گفته توميميری ،

از شرت خلاص ميشم . مگه آدم چطورميميره ؟من گفتم: بهش بگو من خيلی وقته

که مرده ام .شاه جون گفت : اگه بچه ام نيفتاده بود هميه اين خونه مال ما ميشد .

در اين وقت می فهميدم که چرا مرد قصاب از

روی کيف گزليک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد .بالاخره ميفهمم

که نيمچه خدا شده بودم ، ماورای همه احتياجات پست و کوچک مرد م بودم ، جريان

ابديت را در خودم حس می کردم - ابديت چيست ؟برای من ابديت عبارت بود

از اين بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط يک لحظه چشمهايم

را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم .در اين اطاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر

و تاريکتر می شد ، شب با سايه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود .سايه من خيلی

پررنگ تر ودقيق تر از جسم حقيقی من بديوار افتاده بود . دراين وقت شبيه جغد شده

بودم ولی ناله های من در گلو گير کرده بود .يک شب تاريک وساکت ، مثل شبی که

سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود . با هيکلهای ترسناک که از درو ديوار ،

از پشت پرده ، بمن دهن کجی ميکردند .مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد .

مثل يکنفر لال که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همينکه يک فرد شعر را بآخر

ميرساند دوبار از سر نو شروع می کند .هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته گزمه

مست از پشت اطاقم رد می شد ند و دسته جمعی می خواندند :

بيا بريم تا می خوريم

شراب ملک ری خوريم

حالا نخوريم کی بخوريم ؟

با خودم گفتم : در صورتيکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد .

ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم : پيشانيم خنک شد ،

بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ، شال گردنم را دوسه بار

دور سرم پيچيدم ، و پاورچين به اطاق آن لکاته رفتم -دم در که رسيدم اطاق

در تاريکی غليظی غرق شده بود . بدقت گوش دادم صدايش راشنيدم ميگفت :

اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ايست کردم دوباره شنيدم که گفت :

شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردنم را برداشتم .

لخت شدم ولی نميدانم چرا همينطور که گزليک دسته استخوانی در دستم بود در

رختخواب رفتم ، حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه ای بکالبد من دميد .

مثل يک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله

کردم و درته دلم از او اکراه داشتم ، بنظرم ميمامد که حس عشق و کينه با هم توام بود .

او مرا ميان خودش محبوس کرد - عطر سينه اش مست کننده بود ، گوشت

بازويش که دور گردنم پيچيده گرمای لطيفی داشت ، حس می کردم که مرا مثل طعمه

در درون خودش می کشيد - احساس ترس و کيف بهم آميخته شده بود .

در ميان اين فشار گوارا عرق می ريختم و از خود بی خود شده بود م.

خواستم خودم را نجات بدهم ، ولی کمترين حرکت برايم غير ممکن بود !

گمان کردم ديوانه شده است . در ميان کشمکش دستمرا بی اختيار تکان دادم

و حس کردم گزليکی که در دستم بود بيک جای تن او فرورفت . مايع گرمی

روی صورتم ريخت او فرياد کشيد و مرا رها کرد - دستم آزاد شد بتن او ماليد م

کاملا سرد شده بود او مرده بود .در اين بين بسرفه افتادم ولی اين سرفه نبود .

من هراسان عبايم را رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم . جلوی نور

پيه سوز مشتم را باز کردم ديدم چشم او ميان دستم بود و تمام تنم غرق خون

شده بود .رفتم جلوی آينه ولی از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم -

ديدم شبيه نه اصلا پيرمرد خنزری شده بودم . موهای سر وريشم مثل موهای سر

و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بيرون

بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده - همه سفيد شد ه بود ، لبم مثل لب پيرمرد دريده بود ،

چشمهايم بدون مژه ، يکمشت موی سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه ای در

تن من حلول کرده بود . اصلا طور ديگر فکر می کردم .همينطورکه دستم را

جلوی صورتم گرفته بودم بی اختيار زدم زير خنده ،يک خند ه سخت تر از اول که

وجود مرا بلرزه انداخت . خنده عميقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم

بيرون ميامد . من پيرمرد خنزری شده بودم .از شد ت اضطراب ، مثل اين بود که

از خواب عميقی بيدار شده باشم چشمهايم را مالاندم . در همان اطاق سابق خودم بودم ،

تاريک روشن بود و ابرو ميغ روی شيشه ها را گرفته بود -در منقل روبرويم گلهای آتش

تبديل به خاکستر سرد شد ه بود و بيک فوت بند بود .اولين چيزی که جستجو کردم گلدان

راغه بود که در قبرستان از پيرمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من نبود.

نگاه کردم ديدم دم در يکنفر با سايه خميده ، نه ، اين شخص يک پيرمرد قوزی بودکه

سرو رويش را با شال گردن پيچيده بود و چيزی را بشکل کوزه از دستمال

چرکی بسته زير بغلش گرفته بود -خنده خشک و زننده ای می کرد که مو بتن آدم

راست می ايستاد .همين که خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بيرون رفت .

من بلند شد م ، خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ، آن دستمال بسته را از او بگيرم

-ولی پيرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه

اطاقم راباز کردم -هيکل خميده پيرمرد را در کوچه ديدم که شانه هايش از شدت

خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپديد شد . من برگشتم بخودم نگاه کردم ،

ديدم لباسم پاره ، سرتا پايم آلوده به خون دلمه شده بود ، دومگس زنبور طلائی دورم

پرواز می کردند و کرم های سفيد کوچک روی تنم درهم ميلوليدند -

و ، وزن مرده ای روی سينه ام فشار ميداد ..

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

آیا اصلاح طلبان واقعا اصلاح طلب هستند؟

انتخابات سال هفتاد و شش و پیروزی سید محمد خاتمی در آن انتخابات، به شکل گیری مباحثی از سوی سید محمد خاتمی و حامیان وی در مورد ضرورت اصلاح طلبی و برتری روش های اصلاح طلبانه منجر شد. اما آیا کسانی که نام اصلاح طلب را بر خود نهادند واقعا اصلاح طلب بوده و هستند؟
محمد خاتمی و حامیان وی همواره نمونه هایی از موفقیت حرکت های اصلاح طلبانه ذکر کردند و همواره خط خود را از خط نیروهای سیاسی خارج از نظام جدا کردند. اصلاح طلبان مهمترین الگوی خارجی این چنین حرکتی را کشور بریتانیا در نظر میگرفتند، که در آن پارلمان در مدت چند قرن به تدریج قدرت را از پادشاه یا ملکه به مردم منتقل کرد. آنها همچنین مهمترین مشابه داخلی حرکت اصلاح طلبانه را جنبش مشروطه خواهی میدانستند که بدون بر اندازی نظام قاجار دست آورد های مهمی نظیر تدوین قانون اساسی، ایجاد مشروطه‌ سلطنتی، و تاسیس عدالتخانه داشت. آیا این دو مثال که همواره اصلاح طلبان بر روی آن ها تکیه کرده اند، با شرایط ایران از یک سو و با روش سیاست ورزی آنان از سوی دیگر تطابق داشته است؟
در بریتانیا انتقال قدرت از پادشاه یا ملکه  به پارلمان تا حد زیادی مدیون ظهور یک طبقه جدید بود، حرفه سالار هایی که پس از انقلاب صنعتی به شدت رشد کرده بودند. به دلیل اقتصاد متکی به نفت، این طبقه هرگز در ایران رشد چشم گیری نداشته است.
از سوی دیگر، جنبش مشروطه بیشتر توسط طبقه نو ظهوری از تحصیل کردگان از فرنگ برگشته که جایی در نظام کهنه سلطنتی قاجار نداشتند هدایت شد و مشروطه خواهان برای پیروزی این جنبش گزینه قیام مسلحانه را نیز از نظر دور نداشتند؛ به گونه ای که قهرمانان این جنبش - ستار خان و باقر خان - هر دو نظامی بودند. این شرایط نیز با شرایطی که اصلاح طلبان پس از دوم خرداد سال هفتاد و شش در آن ظهور کردند متفاوت است. اکثر اصلاح طلبان یا روحانی بودند، یا روحانی زاده و یا دارای روابط مالی و حتی انتصابات فامیلی با چهره های پرنفوذ سیاسی نظام بودند و هرگز علاقه ای به پیگیری روش های غیر سیاسی - حتی مقاومت و نافرمانی مدنی - نداشتند.

اصلاح طلبان همواره انتخاب سید محمد خاتمی را بر خلاف خواست نظام قلمداد میکردند، در صورتی که خاتمی خود مورد تایید شورای نگهبان قرار گرفته بود. تایید صلاحیت خاتمی از آمادگی نظام برای قبول وی به ریاست جمهوری حکایت داشت.
یکی از دلایلی که پایه گذاران جمهوری اسلامی به عنوان دلیل موفقیت خود در سرنگونی نظام شاهنشاهی میدانستند، عدم وجود یک نیروی موثر منتقد در درون نظام شاهنشاهی بود. بنابر این دور از ذهن نخواهد بود که هدف از ایجاد اصلاح طلبانی با رهبری سید محمد خاتمی، تلاش نظام جمهوری اسلامی برای  ایجاد یک نیروی موثر منتقد از درون خود بود.
شاید این دیدگاه تا حدی بتواند تفاوت جنبش اصلاح طلبی با جنبش های مشابه داخلی و خارجی توضیح دهد.
تأکید اصلی اصلاح طلبان در ایران نه بر سازوکارهای برخی اهداف مشخص که فریاد کردن مفاهیمی انتزاعی و کلی مانند آزادی، دموکراسی، حقوق بشر و اموری از این دست بوده است.
آرمان های اصلاح طلبان هم چیزی فراتر چهار چوب های مورد قبول نظام نبود. نگاهی به مصاحبه ها و مناظره های محمد خاتمی نشان میدهد که مهمترین بحثی که وی قبل و حتی بعد از انتخابات بر روی آن تکیه کرد، احیای اصول فراموش شده قانون اساسی بود. از این رو اولین گام عملی دولت خاتمی از سر گیری انتخابات شورای شهرها و روستا ها بود.
برخلاف جنبش‌های اصلاح‌گر سایر نقاط جهان که گزینه تغییر نظام را به عنوان آخرین گزینه -  و نه اولین گزینه -  لااقل به عنوان ابزاری برای ایجاد فشار بر نظام حذف نمیکنند، اصلاح طلبان در ایران به تلاش برای حفظ نظام کاملا پایبند است و هر گونه تلاش برای بر اندازی نظام را محکوم میکنند. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

تمام صفحه شطرنج خاور میانه

سخنرانی مهم مرسی در اجلاس عدم تعهد در تهران نشان داد که بهار عربی هر چه باشد بیداری اسلامی همسو با جمهوری اسلامی نیست. بر خلاف استقبال نسبتا گرم مقامات ایرانی از رییس جمهور مصر سفر وی به تهران بیش از چند ساعت طول نکشید و در پایان آقای مرسی تهران را بدون گفتگو درباره از سرگیری روابط با ایران ترک کرد.  ترجمه نا درست سخنان آقای مرسی در مورد سوریه تا مدت ها در صدر اخبار رسانه های خبری جهان بود. مرسی در سخنرانی خود آشکارا خواهان کناره گیری بشار اسد از قدرت شد و به تقبیح حکومت های خود کامه پرداخت. هر چند جمهوری اسلامی ایران تلاش کرد که به آرامی از کنار سخنان مرسی در اجلاس تهران بگذرد، اما سخن گوی دولت سوریه بیان داشت که هیچ فرقی بین مرسی و مبارک وجود ندارد.
از سوی دیگر کشته شدن سفیر ایالات متحده در لیبی نشان داد که جبنش های عربی رنگ و بوی غربی هم ندارد. صدها معترض مصری با حمله به سفارت آمریکا در قاهره، پرچم این کشور را پایین کشیدند. همزمان در شهر بنغازی لیبی، کنسولگری آمریکا توسط شبه نظامیان به آتش کشیده شده است. هشام قندیل، نخست وزیر مصر، اهانت به باورهای دینی یک و نیم میلیارد مسلمان را غیرقابل قبول دانست و آن را محکوم کرد. در حمله ای که شامگاه سه شنبه در بنغازی علیه کنسولگری آمریکا رخ داد کریستوفر استیونز سفیر آمریکا در لیبی همراه با سه نفر دیگر کشته شد. اکنون چند روز بعد از حمله به کنسولگری آمریکا در بنغازی و اعتراضات مسلمانان خشمگین به فیلمی علیه پیامبر اسلام، آمریکا خود رادر مقابل بحرانی بلندمدت در خاورمیانه و شمال آفریقا میبیند.
این اولین بار نیست که دولت ایران و سیاستمداران آمریکا واقعیت تلخی را در مقابل چشمان خود میبینند که در آغاز احتمال آن را نمیدادند. سالها پیش و پس از کشته شدن دیپلمات های ایرانی به دست طالبان در افغانستان، احتمالا کمتر کسی تصور میکرد که سال ها بعد طالبان به دشمن شماره یک امریکا تبدیل شوند. اما سوال اینجاست که آیا اکنون در شمال آفریقا، ایران و امریکا دوباره با شرایطی نظیر زمان به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان مواجه هستند؟
شاید پاسخ این سوال را باید در گرایشات جنبش اسلامگرای اخوان المسلمین که از مصرریشه گرفته است جستجو کرد. جنبش اسلامگرای اخوان المسلمین در ذات خود جنبشی ضد استعماری بوده است که در اوایل قرن بیستم در مصر به رهبری حسن البنا بنیان نهاده شد و سپس فعالیت خود را به دیگر کشورهای عربی و اسلامی گسترش داد.؛ بنا بر این  اخوان المسلمین همواره با غرب روابطی پر چالش داشته است. از دیگر سو این جنبش همواره در مقابل غرب به آموزه های اسلامی تکیه کرده است، که این آموزه ها بر مبنای تفسیری که اهل تسنن از کتاب و سنت داشته اند استوار شده است. از این رو نمیتوان چشم انداز روشنی از رابطه جنبش اخوان المسلمین با اسرائیل از یک سو و ایران از سوی دیگر متصور شد.
هر چند ایران با گروه حماس - شاخه فلسطینی اخوان المسلمین - روابط نزدیکی دارد اما در صورت نزدیکی مصر به حماس از گرمی روابط حماس و ایران کاسته خواهد شد. جمهوری اسلامی ایران به درستی دریافته است که در زمینه های حساس و راهبردی - نظیر سوریه و حماس - با مصر علایق مشترک دارد؛ از این رو جمهوری اسلامی سعی در تبدیل این علایق مشترک به منافع مشترک دارد تا از تبدیل رقابت به تخاصم جلوگیری کند. اما مشکل اینجاست که در مورد سوریه منافع ایران و مصر به هیچ وجه قابل جمع نیست. مصر به صراحت خواهان کناره گیری بشار اسد از قدرت است و ایران آشکارا به حمایت از بشار اسد می پردازد. در صورت سقوط بشار اسد، مصر و جنبش اخوان المسلمین قدرت بیشتری در خاور میانه کسب میکنند.
شاید اتفاقات چند روز اخیر دولت امریکا را در سیاست خود مبنی بر سقوط بشار اسد با تردید مواجه کند.

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

زمستان سرد دمشق

چند روز پس از آن که پیش نویس قطعنامه مورد نظر اتحادیه عرب برای خاتمه بحران سیاسی سوریه در شورای امنیت سازمان ملل متحد توسط چین و روسیه وتو شد، به نظر میرسد که کشور سوریه و منطقه خاورمیانه در حال ورود به یک بحران فراگیر هستند. بشار اسد احتمال اصلاحات و یا انتقال دموکراتیک قدرت را از بین برده است و با در پیش گرفتن سیاست مشت آهنین، احتمالاتی نظیر آن چه در لیبی یا یوگسلاوی رخ داد را ایجاد کرده است. ظاهرا سوریه در حال درگیر شدن در یک جنگ داخلی است که در آن کشور ها و قدرت های مختلف هر کدام از گروهی حمایت سیاسی و تسلیحاتی خواهند کرد.روسیه و چین، که روابط تجاری مستحکمی با سوریه دارند، قطعنامه ی شورای امنیت را آغازی برای تکرار ماجرای لیبی در سوریه دیدند. دیپلمات های روسی و چینی در مقابل خواهان قطعنامه ای حاوی محکومیت عملیات هر دو سوی مناقشه بودند، ضمن این که روسیه مخالفت را خود با شرط کنار رفتن بشار اسد آشکارا بیان کرد.استدلال روسیه این بود که گنجاندن چنین بندی در قطعنامه ی شورای امنیت، سوریه را درگیر یک جنگ داخلی خواهد کرد. با این حال تنها چند روز پس از شکست مذاکرات در شورای امنیت، شرایط در سوریه به خصوص در شهر حمص، که زیر آتش سنگین واحدهای نظامی و تک تیراندازان ارتش قرار دارد، چیزی کمتر از یک جنگ تمام عیار داخلی نیست. این به معنی شکست دیدگاه روسیه است. سرگئی لاوروف، وزیر خارجه روز سه شنبه هیجدهم بهمن ماه (هفتم فوریه) در راس هیاتی برای گفتگو و مذاکره با بشار اسد، رئیس جمهور سوریه، به این کشور سفر کرد. احتمالا آقای لاوروف در پشت درهای بسته برای بشار اسد توضیح داد که زمان نامحدودی برای سرکوب مخالفان به روش کنونی در اختیار وی نیست।نشانه هایی از تمایل امریکا بر حل بحران سوریه خارج از شورای امنیت وجود دارد. پس از شکست مذاکرات در شورای امنیت، هیلاری کلینتون بیان داشت که "زمان آن فرا رسیده تا راه دیگری برای حل بحران سوریه پیدا شود". اما اگر امریکا و متحدانش، دست به اقداماتی خارج از شورای امنیت بزنند با دو مشکل عمده روبه رو هستند. اول این که در شرایطی که هنوز گرایش سیاسی گروه های مخالف دولت کنونی سوریه برای امریکا و متحدانش آشکار نیست، مسلح کردن مخالفان اسد، که ممکن است گرایش های ضد غربی یا آمریکایی داشته باشند، کار عاقلانه ای به نظر نمیرسد. دوم این که در صورت آغاز اقداماتی خارج از شورای امنیت، روسیه احتمالا قراداد های فعلی برای فروش اسلحه به سوریه را قوت خواهد بخشید؛ که این خود هزینه تغییر دولت بشار اسد را افزایش میدهد.از خاطر اما نبریم که پیش نویس قطعنامه ی شورای امنیت توسط اتحادیه عرب ارایه شده بود. در این پیش نویس از بشار اسد خواسته شده بود تا اختیارات خود را به معاون خود تفویض کند و انتخابات آزاد در سوریه برگزار شود. این موارد اما در ظاهر تمام چیزی است که غرب در سوریه به دنبال رسیدن به آن است. در چنین شرایطی، در صورت عدم کسب موافقت روسیه و چین از طریق شورای امنیت، مناسب ترین گزینه برای کشور های غربی، حمایت از اقدامات اتحادیه عرب است. بنا بر چنین طرحی که احتمال اجرای آن زیاد خواهد بود، از میان غرب و اتحادیه عرب یکی نقش حامی و دیگری نقش مجری را بر عهده خواهد گرفت تا از این طریق هزینه نظامی و سیاسی طرح برای کشور های درگیر کاهش یابد. مزیت چنین اقدامی اول در این است که دلیل کمتری برای روسیه و چین برای سنگ اندازی در راه پیشبرد استراتژی غرب وجود خواهد داشت. دوم این که در صورت موفقیت، دولت جایگزین دولت بشار اسد، همسو با اتحادیه عرب، که خود در بسیار موارد کلیدی همسو با غرب است، خواهد بود.اما حتی اگر بر فرض غرب بتواند روسیه و چین را برای سرنگونی دولت اسد با خود همراه کنند، باید تدبیری برای مهار ایران، که مهمترین کشور حامی دولت بشار اسد است، بیابد. در نگاه دولتمردان جمهوری اسلامی ایران، برای وادار کردن غرب به عدم مداخله در سوریه باید اسرائیل را تحت فشار گذاشت. از این رو رهبر ایران در نماز جمعه تهران به صراحت از حمایت از اقدامات علیه اسرائیل سخن گفت. در شرایطی که دو گروه رقیب فتح و حماس به سمت تشکیل دولت وحدت ملی پیش میروند، ایران به سختی میتواند از طریق حماس به اسرائیل فشار بیاورد. از طرفی رابطه ایران با حزب الله بدون داشتن امکانات موجود در سوریه رابطه معناداری نخواهد بود. اسرائیل نیز متوجه سیاست ایران شده است. مقامات اسرائیلی با اظهار نظرهای مختلف بر گمانه زنی ها برای حمله به تاسیسات هسته ای ایران افزوده اند؛ احتمالا با این هدف که ایران را از دست زدن به اقدامات حساب نشده باز دارند.در شرایطی که ایران امکان کمی برای فشار مستقیم بر اسرائیل دارد، تنها گزینه عملی برای جمهوری اسلامی کمک مستقیم یا غیر مستقیم به حکومت بشار اسد برای سرکوب مخالفان خواهد بود. اخبار تایید نشده ای از دخالت سپاه قدس، شاخه برون مرزی سپاه پاسداران، در سرکوب مخالفان دولت بشار اسد تا کنون منتشر شده است. اگر این اخبار صحت داشته باشد، احتمالا بر میزان دخالت این نیرو در کمک به ماشین نظامی بشار اسد افزوده خواهد شد. کمک به سیاست مشت آهنین، که جمهوری اسلامی به بشار اسد تجویز کرد، حالا به تلخی هزینه خود را برای بشار اسد و مردم سوریه نشان میدهد. روش سرکوب بشار اسد تا کنون هزینه جانی زیادی برای مردم سوریه همراه داشته است به گونه ای که بازسازی مقبولیت وی در میان مردم سوریه ناممکن با نظر میرسد.با در نظر گرفتن شرایط سیاسی در داخل و خارج از سوریه، احتمال کمی برای این که بشار اسد در نهایت بتواند اوضاع در سوریه را تحت کنترل در بیاورد وجود دارد. به احتمال زیاد سوریه در گیر یک جنگ داخلی خواهد شد که در آن کشور های مختلف هر کدام به حمایت تسلیحاتی از گروهی خواهند پرداخت.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

شکافی بر دیوار ولایت

چند هفته بعد از تحریم بانک مرکزی ایران از سوی آمریکا بازار ارز ایران همچنان بحرانی است. اکنون نرخ برابری دلار با ریال در ایران به بالاترین سطح خود در تاریخ رسیده است. البته کمتر کسی است که، لااقل برای دانستن، از نرخ روزانه ارز خبری نداشته باشد. پس نیازی به بازگو کردن ماجرا نیست. با این حال بحران در بازار ارز نمادی است از بحران های فراوانی که جامعه، سیاست و اقتصاد ایران با آن در گیر است.
دولت که به لحاظ نظری مسوول منابع ملی است، در ماجرای تحقیر ارزش پول ملی تقریبا از همه ساکت تر بوده است. گویا نه خانی آمده و نه خانی رفته. تحلیل چنین شرایطی دشوار نیست؛ چرا که رابطه بین دولت، ملت و مسولیت در ایران تقریبا چهار چوب خود را، چه به لحاظ نظری و چه به لحاظ عملی، از دست داده است. تلاش بخشی از دولت تا کنون مقصر دانستن دلالان و واسطه ها بوده است و تلاش بخش دیگری پاک کردن صورت مساله، گویا همه چیز بر وفق مراد است. از نظر مردم این گزاره که همه چیز بر وفق مراد دولت است، کامی دوروت به نظر میرسد چرا که دولت مشغول پور کردن جیب خود چند ماه مانده به انتخابات است.
مسولین بانک مرکزی که متولی حفظ ارزش پول ملی هستند، گاهی در نقش روشنفکرانی ظاهر میشوند که با مرور دروس کلاسیک اقتصاد، مفاهیمی نظیر تورم، رکود تورمی، نقدینگی،... را بازگو میکنند. در بسیاری از کشور ها اگر مسوولی شرایط را برای عمل به مسوولیت خود به دلایل مختلف مهیا نبینند، با استعفا مسولیت را واگذار میکنند. اما گویا مسولین بانک مرکزی از خاطر برده اند که حقوق ماهانه آنان نه بابت تدریس این مفاهیم بلکه بابت استفاده از این مفاهیم در عمل میباشد.
مجلس که مهمترین نهاد نظارتی بر عمل کرد دولت است، تقریبا از خود قطع امید کرده و حتی انتقاد جدی و محکمی به عملکرد دولت ندارد. گویا اقتضای حفظ شغل نمایندگی آرام، صبور و متین بودن است در مواردی که به حقوق مردم مربوط است. نمایندگان به خوبی میدانند که باید بادبان را بر وفق بادی که از جانب بیت رهبری میوزد تنظیم کنند.
مشکل اینجاست که رهبر جمهوری اسلامی هنوز در خیال رهبری بیداری اسلامی است و بصیرت افزایی عوام و خواص. وی پس از چند دهه فرمان روایی هنوز به درستی نمیداند که آیا ولی مسلمین جهان است یا رهبر سیاسی یک کشور با چند ده میلیون جمیعت متکثر. در حالی که تنها در چند ماه ارزش پول ملی تقریبا نصف شده است، هنوز خاطر همایونی مشوش نشده است.
بر فرض که رهبر جمهوری اسلامی تصمیمی بگیرد، بخش یا تمام این تصمیم منوط به همراهی با یکی از دیدگاه های موجود است. آیت اله خامنه ای به درستی دریافته است که در میان مردم جایگاهی ندارد. اما حتی اگر برای حفظ خود جانب مردم را بگیرد، آیا توان تحکم به دولت برای در پیش گرفتن یک مشی مشخص اقتصادی را در خود میبیند؟ اگر جانب دولت را بگیرد، آیا بیش از این توان بر دوش کشیدن مسوولیت رفتار دولتمردان را دارد؟ حتی اگر آیت اله خامنه ای از رویه معمول خود استفاده کند و شورایی را مسوول ساماندهی اقتصاد کنند. نقش این شورا و ترکیب آن هر چه باشد، دولت آن را با تلاشی برای تضعیف خود چند ماه مانده با انتخابات قلمداد خواهد کرد و این شورا خود بر پیچیدگی روابط درون نظام خواهد افزود.
شاید بتوان گفت که قیمت ارز نمای شکافی است بر دیوار؛ شکافی که بیش از هر چیز به وجود تنش و رانش در اجزای کارکردی دلالت میکند. در هر صورت، بحران کنونی در ارز، نیاز به ساماندهی روابط سیاسی درون نظام از یک سو و روابط آن با مردم از سوی دیگر دارد و این چیزی است که حل این بحران را در شرایط موجود دشوار میکنند.

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

تصمیم سلطان

زمانی که ویلیام هیگ، وزیر خارجه بریتانیا، درپارلمان این کشور دستور تعطیلی فوری سفارت ایران در بریتانیا را اعلام کرد، هنوز اعضای پارلمان این کشور خبر این دستور را بر روی خطابه وزیر، که به صورت مکتوب کمی پیش از سخنرانی وی بین آنان توزیع شده بود، مشاهده نکرده بودند. وزیر خارجه بریتانیا، که روز چهار شنبه اول دسامبر برای توضیح درباره واکنش بریتانیا به حمله به سفارت این کشور در تهران در پارلمان بریتانیا حاضر شده بود، تاکید کرد که دقایقی پیش از سخنرانی خود مطمئن شده است که آخرین اعضای سفارت بریتانیا ایران را ترک کرده اند. این تاکید به خوبی دلیل واکنش نسبتا ملایم اولیه بریتانیا نسبت به اتفاقات روز قبل از آن، که گروهی از معترضان که رسانه‌های داخلی ایران آنان را دانشجویان دانشگاه های تهران و دانشجویان بسیجی توصیف می کردند اقدام به تخریب اموال و تصرف کوتاه مدت سفارت کردند، نشان میدهد.
پس از حمله به سفارت بریتانیا در تهران، بسیاری از کشور های اروپایی نظیر آلمان، فرانسه، ایتالیا، نروژ و هلند در اعتراض به اقدام دولت ایران در عدم توقف حمله به ساختمان سفارتخانه بریتانیا با بستن سفارتخانه هایشان یا احضار سفیرهای ایران در کشور خود واکنش نشان دادند. از طرف دیگر شورای امنیت با توافق هر ۱۵ کشور عضو، از جمله چین و روسیه، این اقدام را محکوم کرد.
به سختی میتوان باور کرد که حکومت ایران از تبعات چنین اقدامی آگاه نبوده است. اما واقعا فایده این کار برای نظام سیاسی ایران چه بود؟
زمانی که مجلس ایران تنها چند روز قبل از این حادثه طرح کاهش روابط با بریتانیا را با اکثریت بالایی تصویب کرده بود و پس از این که این طرح توسط شورای شورای نگهبان قانون اساسی جمهوری اسلامی تایید شد، به نظر میرسید که حکومت ایران قصد استفاده از ابزارهای متعارف دیپلماتیک نظیر اخراج سفیر برای کاهش روابط با بریتانیا داشته باشد.
از سوی دیگر دولت ایران در صورت تمایل به کاهش سطح روابط با انگلستان نیازی به مصوبه مجلس نداشت. بنا بر این تهیه چنین طرحی از سوی مجلس در واقع تلاش برای الزام دولت محمود احمدی نژاد به چنین اقدامی بوده است. با توجه به این که وزارت امور خارجه ایران از "رفتارهای غیر قابل قبول معدودی از معترضان" ابراز تأسف کرده بود، میتوان اطمینان حاصل کرد که دولت ایران موافق چنین اقدامی لااقل به این شکل نبوده است. احتمالا گروهی به دلیل نگرانی از عملکرد دولت در قبال این مصوبه، منتظر اجرای مصوبه مجلس نشدند و مستقیما اقدام به حمله به سفارت بریتانیا کردند.
البته در مورد میزان محبوبیت دولت انگلستان در میان مردم ایران، همواره اختلاف نظر وجود داشته است. با این حال در شرایطی که روابط خارجی ایران با کشور های خارجی در سطح بسیار پایینی است، به نظر نمیرسد که ایرانیان از بدتر شدن بیش از پیش روابط خارجی بین کشورشان و کشور های خارجی استقبال کنند. در صورتی که دولت تلاش میکرد که از اجرای مصوبه مجلس جلوگیری کند، خطر ایجاد شکاف بیشتر در حاکمیت از یک طرف و افزایش محبوبیت دولت میان مردم از سوی دیگر وجود داشت.
بنابر این حمله به سفارت انگلستان در تهران اقدامی برای گرفتن ابتکار عمل از دولت بود و این میتواند دومین دلیل حمله به سفارت به شکل فعلی باشد. آیت اله خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی، نیازمند این است که اطمینان حاصل کند در چند ماه مانده به انتخابات مجلس نهم، ابتکار عمل تنها در دست وی و طرفداران اوست. در صورتی که دولت محمود احمدی نژاد مهار نشود، ممکن است دست به اقداماتی پیش بینی نشده بزند، و این چیزی است که در شرایط حساس فعلی، از نظر داخلی، رهبر ایران به هیچ وجه مایل نیست که صورت بگیرد.
در سیاست داخلی، حتی سخنرانی مشاوران آقای احمدی نژاد نظیر آقای جوانفکر به دقت و از نزدیک از طرف دادستانی پی گیری میشود و برای آنان پرونده سازی میشود. در اقتصاد، پرونده اختلاس بانکی نظیر تفنگی که هر لحظه به سوی کسی نشانه گرفته میشود، از اطرافیان آقای احمدی نژاد دور نمیشود. و اکنون با حمله به سفارت انگلستان در تهران، آیت اله خامنه ای خود را سکاندار تنظیم روابط خارجی نشان میدهد.
این سوال که با توجه به سطح بالای روابط سیاسی بریتانیا با کشور های مختلف، آیا هزینه چنین اقدامی برای جمهوری اسلامی ایران بیش از فایده آن نخواهد بود، چیزی نیست که اکنون ذهن آیت اله خامنه ای را به خود در گیر کند. چیزی که وی فعلا به آن نیاز دارد، اطاعت بی چون و چراست، بلکه این چند ماه تا انتخابات مجلس نیز بگذرد.