۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

خر برفت و خر برفت

در داستان معروفی از مولاناست که در آن روستایی ساده دلی برای کاری به شهر آمد و پیش ازغروب برای گذران شب به مهمانسرایی رفت. وقتی روستایی در حال صحبت با بقیه اهالی مهمانسرا بود چند مرد رند و دغل باز پنهانی خر اورا به بازار بردند و فروختند. سپس این دغل بازان نوشابه و طعامی خریدند و به مهمانسرا بازگشتند و بساط تفریح و رقص و آواز را برپا کردند.
در میان رقص و آواز ناگهان یکی از رندان آوازی با این شعر سرداد:
خر برفت و غصه از مجلس برفت
خربرفت و خربرفت, خر برفت و خربرفت
روستایی هم از همه بلندتر خربرفت خربرفت می گفت و می رقصید. صبح هنگام روستایی هر چه گشت خرش را پیدا نکرد. پیش صاحب مهمانسرا رفت و سراغ خر خود را گرفت. صاحب مهمانسرا هم با تعجب گفت مرد حسابی مگر خودت نگفتی خرت را بفروشند؟ پس فکر کردی این ها که دیشب کوفت کردی پولش از کجا آمده بود؟ روستایی گفت من کی گفتم خرم را بفروشید؟ صاحب مهمانسرا هم گفت تو دیشب آواز خربرفت و خربفتت از همه بلندتر بود من هم فکر کردم خبر داری برادر, برای همین چیزی نگفتم.
شده داستان ما... بعد از تقلب در انتخابات، سرکوب معترضان، زندانی کردن اندیشمندان، کشتار مردم، تازه حالا حضرات یادشان آمده که گفتگو هم میتوان کرد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر